شما که غریبه نیستید
مروری بر کتاب شما که غریبه نیستید نوشتهی هوشنگ مرادی کرمانی
چهارشنبه ۱۹ دی ۱۳۹۷

روستای ما قهوهخانه نداشت، عوضش بازار داشت که میان ده بود. چند تا دکان بقالی و آهنگری و قصابی دم حمام و مسجد بود که ما به آن بازار میگفتیم. صبحها و عصرها پیرمردها دم دکانها گوش تا گوش مینشستند و باب کیف از زمین و زمان و آسمان حرف میزدند و شعر میخواندند. کسانی که شعر گفته بودند، شعرشان را آنجا با صدای بلند میخواندند. شعرها بیشتر مذهبی بود و یا شوخی و دستانداختن یکدیگر. شاعرهای آبادیهای دور و بر توی شعرشان نیشی به آنها میزدند و آنها هم توی شعرشان جواب دندانشکنی حوالهشان میکردند.
آغبابا صبحها میرود دم دکان «دژند» که پسر خواهرش است، در جمع پیرمردها مینشیند. تسبیح میگرداند و سیگار میکشد و حرف میزند. آغبابا خیلی شیرینزبان است، حرفهایی میزند و شعرهایی میخواند که همه میخندند. پر از قصه و خاطره است. کوچکترین اتفاقی که سالها پیش در روستا افتاده چنان شاخ و برگ میدهد و شیرینش میکند که اگر صد بار هم شنیده باشند باز هم شنیدنی است. به قول معروف دهن گرمی دارد. اما سواد ندارد. وقتی حرف میزند، رو به رویش مینشینم و به دهانش نگاه میکنم. ساکت که میشود،
