مردم نه ازآنرو که بیمارند، غیرمسئولانه عمل میکنند بلکه ازآنرو که غیرمسئولانه عمل میکنند، بیمارند.
(ویلیام گلاسر)
کتاب واقعیتدرمانی [1] (1965) نوشتهی ویلیام گلاسر[2] (1925-2013) روانپزشک آمریکاییست که در سال 1998 نظریهی انتخاب و کاربستهای گستردهی آن در حوزهی آموزش، سلامت روان و پرورش نیروی انسانی را مطرح کرد. باور گلاسر بر این است که برچسبهایی که به افراد روانپریش زده میشود بهسادگی دستاویزی میشود برای آنها تا تصور کنند همهی آنچه موجب گرفتاریشان شده، خارج از حوزه ارادهی آنهاست و هیچ ارتباطی به شخص آنها ندارد و این یعنی پرورش مسئولیتگریزی. تئوری و روش واقعیتدرمانی بر این بنیان استوار است که رفتارهای هر انسان انتخابهای او برای ارضای نیازهایش است و اگر آدمی حال خوبی ندارد به این دلیل است که انتخابهای درستی نداشته است و باید در پِی تغییر اَعمال و افکار خود برآید و چگونگی دیگری را برای خود برگزیند.
کتاب «واقعیتدرمانی» در چارچوب دو بخشِ «نظریه» و «عمل» ارائه میشود بدینصورت که فصلهای اول و دوم به شرح نظریه واقعیتدرمانی میپردازد و چهار فصلِ بعدی شواهدی دال بر کاربست عملیِ این نظریه ارائه میدهد.
مروری بر کتاب واقعیتدرمانی
فصل آغازین کتاب به ارائه مفاهیم بنیادین واقعیتدرمانی و شرح گستردهی این شیوهی درمانی میپردازد. گلاسر در ابتدای امر این پرسش را مطرح میکند که آیا مشکلاتِ کسانی که به رواندرمانی نیاز دارند، علل مختلفی دارند یا تمامی آنها پدیداریِ دیگرگونهی یک مشکل زیربنایی واحدند؟ گلاسر بر این باور است که تمامی مشکلات روانی در ناکامیِ ارضای نیازهای بنیادین فرد ریشه دارند و آنچه بهعنوان ناراحتیها و مشکلات روانی بروز میکنند بهراستی نمایانگرِ این ناتوانیاند و شدت این روانرنجوریها همبستگی پایاپایی با میزان ناتوانی و عدمِ رضایتمندیِ افراد دارد. در بخشی از کتاب میخوانیم: «بسیاری از ما چون بهجای بله گفتن، نه میگوییم، یا شاید بعدها در زندگی، وقتیکه باید نه بگوییم، بله میگوییم، در ارضای نیازهایمان با شکست روبرو میشویم»[3]. محوریترین رکن واقعیتدرمانی چیزیست که افراد یا هرگز آن را نیاموختهاند یا بیامان از آن میگریزند و آن چیزی نیست مگر مسئولیتپذیری؛ یعنی رویارویی با این پرسشِ بزرگ که سهم من در چگونگی خویشتن چیست؟ آیا همهی آنچه هستم پیامد شرایط و کردههای دیگران است؟ گیریم که اینگونه است، آیا میخواهیم همهی عمر انگشت اتهام بهسوی دیگری و دیگران نشانه رویم؟ همانگونه که گلاسر میگوید، فرد باید بپذیرد که «نمیتواند آدمهای زندگی خود، آنچه با او کردهاند و یا گذشته خود را تغییر دهد، او فقط میتواند راههای بهتری برای زندگی در کنار آنها یا بدون آنها را بیاموزد»[4]. مشکل دیگر، روابطِ ماست؛ هنگامیکه از روابطِ خود تغذیهی عاطفی نمیشویم، بیگمان شکافی عمیق در کار است، شکافی که میگوید پیوندی عاطفی در کار نیست و همهی آنچه هست یا رابطهای ویرانگر است یا پیوندی ناکافی. فرد باید بیاموزد که ارتباطات عاطفی دوسویهاند؛ باید دوست داشت و دوست داشته شد؛ یکی از این دو بسنده نمیکند.
فصل دوم کتاب به کاربستِ نظریهی واقعیتدرمانی در کانون اصلاح و تربیت دختران بزهکار، بیماران روانی و چند تن از بیماران پذیرششده در مطب میپردازد. گلاسر در بخشی از کتاب در روایتِ داستان دختر هفدهسالهای به نام ماریا، دختری افسرده و ناامید با خالکوبیهای فراوان بر روی بدن خود، اشاره میکند که «دختران تنها و منزوی با احساسِ دردِ ناشی از تزریق مرکب یا مایعاتِ رنگیْ زیر پوست خود و با علائمی که از این راه روی پوستشان حک میشود، قدری احساس وجود میکنند. خیلی از آنها به من گفتهاند این راهی است که به آنها اطمینان میدهد هنوز زندهاند»[5]. در بخشی از کتاب در روایت بیماران روانی، آمده است که «هر بیماری که مدت طولانی بستری بوده، در دورهای از زندگیاش بنا بر دلایلی توان ارضای نیازهایش را نداشته است؛ بنابراین نتوانسته به روش مسئولیتپذیرانهای زندگی کند. چون نمیتوانسته در دنیای واقعیْ نیازهای خود را بهخوبی ارضا کند، گاهی ناگهانی ولی بیشتر اوقات بهتدریج شروع به انکار وجودِ دنیای واقعی کرده است»[6].
یکی از بخشهای مهمِ کتاب به تفاوت واقعیتدرمانی با رواندرمانی سنتی اشاره دارد. گلاسر تفاوتهای مهم و تعیینکنندهای بین واقعیتدرمانی و رواندرمانی سنتی قائل میشود. در این فصل گلاسر بیوقفه بر رواندرمانی سنتی میتازد، بر رویه معمول آن در تشخیصگذاری بیماران، بر ریشهیابی ناسودگیهای روانی که بهمثابه اصلِ درمان نگریسته میشوند، بر آگاهسازی بیمار از تعارضات درونی خود بهعنوان امری لازم، بر اخلاقنامداری این شیوهدرمانی بدین معنا که همه کژرویها و رفتارهای فرد به بیماری او نسبت داده میشود و بیمار بههیچوجه از نظر اخلاقی مسئول نیست و ... . گلاسر رواندرمانی سنتی را ویران میکند و شالوده واقعیتدرمانی را بنا میکند گویا نمیتوان از چشمهی موهبت هر دو درمان نوشید. در جایی میگوید: «ما درگیر گذشته نمیشویم زیرا نه میتوانیم گذشته را تغییر دهیم و نه معتقدیم بیمار با آنچه بر او گذشته، محصور و محدود شده است»[7] و در جایی دیگر اشاره میکند: «کار ما درمان است نه جستجوی ریشه رفتار انسان ... متأسفانه بهمحض آنکه فرد درباره موانع ضمیر ناهشیار بهعنوان توجیه رفتارش آگاه شود، از آنها بهعنوان عذر و بهانهی ادامهی رفتارِ نابهنجار خود استفاده میکند و دلیلتراشی میکند، دلیلی که اکنون به اعتبار تأکید و تشخیص روانپزشک تقویت شده است»[8].
کلام آخر
«واقعیتدرمانی» درمانیست از جنس مسئولیت و تلنگری برای رویارویی با این پرسش بزرگ که من در کجای چگونگی خویشتن ایستادهام؟ واقعیتدرمانی سدیست در برابر انکار و بهانههایی واهی که عمری در پناهش آسودهایم تا مبادا ناگزیر شویم نظری به خود کنیم. آیا میخواهیم همهی عمر قربانی بودنمان را فریاد کنیم؟ آیا این خودتبرئگی که عمری با آن زیستهایم، دیگر کافی نیست؟ آیا هنگام آن نرسیده که اندکی به خود بازگردیم و بنگریم که خود چه کردهایم؟ خود چه سهمی در ویرانگیِ خود داشتهایم؟ «واقعیتدرمانی» صرفاً برای آن دسته مخاطبانی نیست که بر رواندرمانی سنتی خرده میگیرند و پایههای آن را سست میدانند؛ چهبسا خطاب به آنانیست که بیتعصب و بی استدلالهایی چوبینپای به دنبال حقیقتاند: کوشش برای شناخت خود.
واقعیت درمانی
[1]- Reality Therapy
[2]- William Glasser
[3]- ویلیام گلاسر (1965). برگردان علی صاحبی (1391: 84)
[4]- ویلیام گلاسر (1965). برگردان علی صاحبی (1391: 112)
[5]- ویلیام گلاسر (1965). برگردان علی صاحبی (1391: 199)
[6]- ویلیام گلاسر (1965). برگردان علی صاحبی (1391: 351)
[7]- ویلیام گلاسر (1965). برگردان علی صاحبی (1391: 135)
[8]- ویلیام گلاسر (1965). برگردان علی صاحبی (1391: 152)
مروری بر کتاب تئوری انتخاب نوشتهی ویلیام گلسر
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.