انباری که قاضی توش نشسته بود بوی پنیر میداد. اتاق شلوغ بود. پسری هم که ته اتاق قوز کرده بود بوی پنیر را میشنید. و از همانجا که نشسته بود، قوطیهای کوتاه و پهنی را که تو رف چیده شده بود میدید، اما از حروفی که روی آنها نوشته بود سر درنمیآورد و فقط از تصویر عفریت سرخرنگ و پولکهای نقرهیی ماهی که روی آنها بود میفهمید که توی قوطیها چی هست. پنیر بود، که خودش هم بویش را میشنید؛ و گوشت بود، که تو دلش خیال میکرد بوی آن را هم میشنود. و میان این بوها یک احساسی هم داشت که فقط کمیش از ترس بود و بیشترش از یاس و دلواپسی و از سرعت جریان خون او بود.
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید