بنابه عادت همیشگی رفتم به یک فروشگاه کتاب دستدوم: همهی دویست جلد مجموعهی ادبیات جهان و همچین سری حوادث و رویدادهای جالب، همونی که جلد نارنجی داشت. خیلی دوستش داشتم. به جلدش خیره میشدم و بوش می کردم. تپههایی از کتاب توی فروشگاه درست شده بود. تحصیل کردهها کتابخونههای شخصیشون رو فروخته بودند. هر چند ملت فقیر شده بود، اما به این خاطر کتابهاشون رو از خونه نیاوردند بیرون، این طور بگیم، فقط به خاطر پول این کار رو نکردند، کتابها ناامیدشون کرده بودند؛ ناامیدی کامل.
صفحه 41
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید