
به یاد مرتضی کیوان «2»
پنجشنبه ۷ آذر ۱۳۹۸
کیوان رمانتیک
...و تو؛ دختری که نمیشناسمت!
نگاهت را با لالایی شکیب
در چشم عشق، بخوابان!
و خونت را با خروش خشم
در رگهای رنج، بیدار کن!
تا من واژهای را، که مزۀ آتش دارد، بیابم.
رشت، 1331/2/29
بخش پایانی سرودهای که ابتهاج برای کیوان میفرستد، پیشنهاددهندۀ حذف معشوق به نفع عشق بزرگتر و مقدّس خلقِ رنجدیده است. کیوان در پاسخ میگوید: «هیچ ضرورتی هنرمند را به این ایثار غیرلازم وا نمیدارد. هنرمند میتواند معشوقش را با همۀ مردم دوست بدارد، کافی است که شاعر رازگوی دردها و رنجهای بشر باشد؛ فدا کردن یکی برای دیگری به کلّی غلط است.» با این حال در کلام کیوان نیز، عشق یادآور امر مجرّد و سوژۀ قابل واکاوی امروز نیست. آنچنان که اولین نامۀ باقیمانده از او به پوری سلطانی اینچنین آغاز میشود: «احتیاج ما به اینکه با هم باشیم یک زمینۀ منطقی و رئالیستی دارد...» مسکوب نیز در این باره میگوید: «ما تودهایها برای عشق نیز، مانند هر پدیدۀ دیگر باید توجیهی اجتماعی مییافتیم. عشق به عنوان پدیدهای نفْسانی و ناشناخته که گاه بی هیچ یک از ملاحظات دو جان شیفته را به هم بپیوندد، برای ما نادیده گرفته میشد؛ نه میخواستیم و نه میتوانستیم بدانیم که عشق چه شگردهای عجیب دارد.»
میانۀ کتاب هشت نامۀ خواندنی از کیوان به پوری موجود است. نامهها از منظری قاب بکری از مباحثۀ دو آرمانخواه بر سر عشق است. علاقهای که نمیخواهند با گفتن «دوستت دارم» و «میخواهمت» ضایع شود و آنها را از دو رفیق به «فقط عاشق» تنزّل دهد. چنین است که کیوان در نامهای شادمانه مینویسد: «بودن ما با هم دارای کیفیّتی بسیطتر و دوستداشتنیتر از هر عشقی است. ما رفیقیم. یاور یکدیگریم... تو میتوانی به هرکسی که میپسندی عاشق باشی. عشق برای هیچ کس گناه نیست و این حق توست، حق هر انسانی است. تو هر جا بروی و بر عشق هر کسی بدرخشی سرانجام مرا چون یک یاور انسانی شور و نشاط خود باقی خواهی دید. ما آخرین ملجا یکدیگریم.»
آن دو نهایتاً با یکدیگر ازدواج میکنند و دقیقاً چهار ماه بعد کیوان تیرباران میشود. گفتگوی کوتاه و صمیمانهای با پوری سلطانی، چهرۀ برجستۀ کتابداری نوین ایران، نیز چاپ شده است که خواندنش تصویر یاور کیوان را روشنتر میسازد. به گفتۀ مصاحبهگر کتاب، سلطانی علیرغم کسالت زیاد پاسخگوی تمامی سؤالات میشود جز یک پرسش: «بعد از کیوان عاشق شدید؟» او جوابی نمیدهد و شدیداً متأثر میشود. [١]
واکنش مبهمی که در هر سناریوی ممکن خواننده را به فکر فرو میبرد.
کیوان آرمانخواه
شروع فعالیّت سیاسی او به گفتۀ خودش از سال ١٣٢١ بود. ابتدا به عضویّت حزب پیکار درآمد؛ حزبی ملّیگرا با تمایلات سوسیالیستی که با سه رکن «حفظ استقلال و عظمت ایران، تأمین آسایش ملت، و طرفداری از جوانان و تقویت آنان» سعی در تحدید مالکیت و تعدیل ثروت داشت. او نخستین تجربۀ دستگیری را در همین جناح تجربه میکند و هنگامی که پیکار به حزب توده گرایش پیدا میکند و عملاً منحل میشود، او نیز به حزب توده میپیوندد؛ حزبی کمونیستی که در پی اندیشههای مارکسیستی-لنینیستی پس از انقلاب اکتبر شوروی به وجود آمد و در چهارچوب سیاستهای استالین در ایران عمل میکرد. «کیوان از طبایعی بود که طالب بازار بیرونقاند. تا زمانی که حزب [توده] برو و بیا داشت، به سوی آن نرفت، زمانی آن را طالب شد که در فشار تعقیب قرار گرفته بود.» نُدوشن سپس با تعجّب ادامه میدهد: «فردی چون او با آن همه طبع ملایم و رمانتیکگونه، کسی که بیشتر چنین مینمود که استعدادی برای طرفداری از نهضتهای صلحجویانه از نوع نهضت گاندی داشته باشد، چگونه به این راه رانده شد که رمز و جسارت و سرداندیشی اقتضایش بود؟» و سپس اظهار میکند تنها توجیهی که توانست بیابد آن بود که فضای افراطی ایران، در تفکّر و سیاست، گاه طبایع حساس را به طرف راه حل نهایی و قهرآمیز میراند.
کیوان فعالیّت مستمری را با نشریات وابسته به حزب پیش گرفت و با نگارش مقالات فراوان در پی «رهایی و اعتلای بشر» بود. به نهضت زنان معتقد بود و شاید به همین دلیل سردبیری مجلّۀ بانو را پذیرفت و آثار بسیاری برای آن تهیه کرد. پیرو جملات ندوشن، مسئلۀ زنان نیز سرخط مطالبات آن زمان نبود و همواره در نسبت با چپگرایی موضوعی فرعی محسوب میشد. به اینها زیباییدوستیِ کیوان و جمع دوستانی که با آنها محشور میگشت را اضافه کنید؛ این گروه که در دهۀ چهل و پنجاه شمسی، شباهتی به خطّ فکری جوانیشان ندارند، ذهن را به سوی تردید دریابندری میبرند؛ آیا اگر کیوان فرصت ادامۀ زندگی مییافت، همچنان یک تودهای میماند؟ یا آنکه نکات بالا نشان اوّلین بارقههای سرکشی در او بود؟... اگر تغییر دیدگاه میداد همچنان به یک حزب پناه میبرد؟ یا آنکه مأمن خویش را جایی فراسوی دگمها میجست؟
کیوان انسانی
با خواندن روایات دوستان کیوان، فصل مشترک دربارۀ او نمایان میشود؛ نقطهای که تمام خصایص او به یکپارچگی و وحدت میرسد: او با معرفت و بخشنده بود. روابط او سرشار از توجّهات ریزبینانه و دلگرمیهای بزرگ بود. در کتابْ خاطرۀ مسکوب را میخوانیم که در آن کیوان با جعبهای شیرینی به بدرقهاش در ایستگاه قطار میرود؛ «حرکتی که آن زمان بورژوایی محسوب میشد». او گرچه در پی انقلاب گرسنگان بود، امّا در روابط فردیاش فقر را فضیلت بر نمیشمرد؛ آراسته میگشت، به یاد دوستان هدایای کوچکی تهیّه میکرد و در زمان تنگدستی دست یاری میرساند. مسکوب او را «دلواپسِ زشت و زیبای» خود میخوانَد و این شاید توضیح جوهرۀ رفاقت او باشد؛ اخلاقی زیستن، تلاش برای ترفیع انسان از یک واژه به مفهوم و آراستنش به فضیلتهای پرشمار. کیوان شاید از آن دست افرادی است که پیش از آنکه خستگی زندگی ما را به سوی سبکسری در روابطمان سوق دهد و بیتفاوتی را به عنوان یک امکان حک کند، از تلاش برای احراز انسانیت میگوید؛ تلاشی در قبال دوستان و حتّی دشمنانمان.
[١] شصت سال عاشقی، فرشاد قوشچی، نشر روزنه، ١٣٩٥
مطالب پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی