
اندوهِ به یاد آوردن
پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
«دچار اندوهی شدهام که انتظارش را میکشیدم، اندوهی که ریشهاش در خود من است. راستش، من همیشه غمگین بودهام. این غمگینی را حتی در عکسهای دوران کودکیم هم میبینم، این اندوه را، این همیشه آشنا را، من همواره در خود داشتهام. اندوه چنان شباهتی به من دارد که میتوانم آن را به عنوان هویت بر خود نهم. بعد برایش میگویم که اندوه برای من نوعی آسودگی به بار میآورد، آسودگیِ فروغلتیدن در شوربختیام که مادرم، وقتی در کویر زندگیاش نعره برمیداشت، همیشه به من یادآور میشد.»[۱]
راویْ حالا زن میانسالی است که روزهای جوانیاش را به یاد میآورد؛ زمانی که دخترکی پانزدهساله است از خانوادهای فرانسوی، در واپسین سالهای بعد از استثمار.
داستان در شهری در هندوچین میگذرد که مستعمرهی سابقِ فرانسه است و دخترک فرانسوی به واسطهی نژادش و لابد چیز دیگری، در نوجوانی و زودتر از آن که به زنانگیِ کامل برسد به چشمِ مردان میآید؛ «حالا دیگر چیزهایی میدانم، از بعضی چیزها سر در میآورم. میدانم که آنچه زنها را بیش و کم زیبا جلوه میدهد نه لباس و جامه است، نه بزک، نه سرخاب و سفیداب، نه زیورآلات و نه حتی نادرگی. میدانم که چیز دیگری است، چه چیز، نمیدانم. ولی میدانم همانی نیست که زنها میپندارند.» [۲]
راوی از دخترکِ نوجوانِ بینام مینویسد و او را به یاد میآورد. دخترک با مادر و دو برادر بزرگترش زندگی میکند و خانواده اوضاع مالی خوبی ندارند. برادر ارشد همیشه تمام پولهای خانواده را به باد میدهد و دائماً باعث آزار جسمی و روحی برادر کوچکتر و خواهرش است، و مادر دیوانه است و در این دیوانگی، تنها برادر بزرگتر را شریک خود حساب میکند. راوی مینویسد؛ «و او چنین بود، دیوانه، از بدو تولد دیوانه. جنونی جاری در خون. او از دیوانگی بیمار نبود، دیوانگی را همچون سلامتی زیسته بود.» [۳]
برای همین وقتی «مرد چینی» -که راویْ نام او را هم مثل رازی شخصی هرگز بیان نمیکند- دخترک را در کرانهی رودخانهای میبیند و دل به او میبازد، کسی چیزی نمیگوید. مرد چینیْ ثروتمند است و با این که سالها از دختر بزرگتر است، به نظر میرسد که عاشقانه او را میپرستد. دخترک اما حس خاصی ندارد و میداند که این رابطه راه به جایی نمیبرد.
«عاشق» داستانیست از زندگی دخترکی پانزدهساله که با مرد بیستوهفتسالهای آشنا میشود و سالها بعد، زمانی که هر دو پیر شدهاند، مرد را میبیند. این دیدار باعث میشود که راوی به یاد بیاورد و از او بنویسد.
دوراس در نوشتنِ «عاشق» به ذاتِ «به یاد آوردن» وفادار میماند. نگاه کردن به خاطرات گذشته، همیشه اندوهی به همراه دارد؛ برای همین است که رمانْ با نثری رنجآلود و محزون پیش میرود و از روایت خطیِ معمول پیروی نمیکند و مدام توالی زمان را به هم میریزد. «عاشق» را به واسطهی همین عدم توالی و نثر درخشان مارگریت دوراس، از مثالهای خوبی برای رمان مدرن به شمار میآورند و منتقدان و خوانندههای بسیاری در تمام این سالها شیفتهی این رمان شدهاند.
اما داستان «عاشق» تنها یک داستان عجیبوغریب و یا معمولِ عاشقانه نیست. «عاشق» بیش از آن که رمانی عاشقانه باشد، داستان دختر نوجوانیست که در ارتباط خود با دیگران متوجه میشود این نقطه از زندگی که او در آن قرار گرفته، مالِ او نیست. دخترک بینام درمییابد که باید هر چه زودتر رختِ خود را از این ورطه بیرون کشد و راویِ میانسال، همان اوییست که رختْ بیرون کشیده و در پسِ سالها، به آن دخترک نوجوان مینگرد.
[۱] دوراس (۱۳۷۸)، عاشق، چاپ چهارم، تهران: نشر نیلوفر.
[۲] همان.
[۳] همان.
مطالب پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی