کتاب باران تابستان

نویسنده: مارگریت دوراس

ژَن ساکت نشسته بوده جلوش، بعد پدر بیدار شده. کمی خجل بوده، بعد هم از ژَن عذرخواهی کرده، به ژَن گفته که عذاب می‌کشد، گفته که دچار همان عذابی است که گاهی، وقتی جوان بودند، از دست مادر می‌کشید. بعد گفته که نباید به این ملال توجه کرد، این هم مثل آن یکی، که مادر باعثش شده بود، تمام می‌شود.

پدر می‌خواسته برود مرکز شهر، کله‌اش کمی گرم بوده، نگاهش به ژَن همان اضطراب قبلی را دارد، وقتی که ژَن با تمام وجود از سعادت عجیبش حرف می‌زد. حالتش طوری است که انگار نگاه کردن به ژَن باعث مرگش می‌شود. در وجود ژَن چیزی می‌بیند که کسی جز او نمی‌تواند ببیند. در او حزنی را می‌بیند که خود ژَن از آن بی‌خبر است، حزنی باشکوه، حزنی دهشتناک. 

پدر به ژَن گفته است که تو مثل مادرت وحشی هستی، شبیه او هستی. ژَن لبخند زده است.

باد از وزیدن باز ایستاده؛ تردد ماشین‌ها در بزرگراه کمتر شده است. نورِ چراغ‌های فراز جاده بر حاشیة سیمانِ سیاه ثابت است. نگاه ژَن به نورِ چراغ‌هاست.

صفحه ۷۹

متاسفانه این کتاب موجود نیست

کتاب باران تابستان

متاسفانه این کتاب موجود نیست

دیدگاه‌ها

در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.

مطالب پیشنهادی

جستاری ارزشمند

مروری بر کتاب روح پراگ نوشته‌ی ایوان کلیما

فریادهایی از سرزمین دوردست

مروری بر رمان نایب کنسول نوشته‌ی مارگریت دوراس

گدار در قاب

مروری بر کتاب گفت و گوهای گدار

کتاب های پیشنهادی