
چندین ساعت میشد که زور میزدم بخوابم، اما بینتیجه بود و همینطور غلت میزدم.
داشتم داغون میشدم. چشمهام رو تا جایی که میتونستم محکم بستم و بنا کردم به گوسفند شمردن.
پنجاه هزار تایی از اون حرومزادهها رو شمرده بودم که یکهو اونها شروع کردن به شمردن من.
بیخیال گوسفند شمردن شدم.
صفحه ۶۲
مقالات پیشنهادی
کتابهای پیشنهادی