حتا روز بعد از آمدن بچه هم، خانهی هانا هنوز با نوارهای کشی و کاغذی تزیین شده بود. عروسکی نو با آن چهرهی قشنگ و ملموس در آفتاب بعدازظهر میدرخشید و روی صندلی در آن گوشه به امان خدا رها شده بود، چشمانی گشاد و جاذبهای خاموش داشت. ساعت روی پیش بخاری با حالتی سرد و بیهیجان تیکتاک میکرد و جعبهی موسیقی آهنگ راک اِ بای بیبی را با چنان ریتم هولناکی مینواخت که هوا را به لرزه درمیآورد و با سروصدایی که از حیاط پشتی میآمد صدایش ناپدید میشد.
روی چمن بچه داشت جیغ میکشید، صورتش از شدت ترس و خشم کبود شده بود، پوست گونههایش سفت و چغر شده و دندانهای ریز و کودکانهاش مانند پیانویی مینیاتوری پیدا بود. سعی میکرد از دست هانا فرار کند. و هر بار که هانا او را از زمین بلند میکرد دوباره با تقلا و کشمکش خود را از دستش نجات میداد و جیغ میکشید.
«گریس، عزیزم. هیس، هیس، گریس، آروم باش، لطفا.»
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید