
آلبینوس ابرو بالا انداخت و بی آن که فرد خاصی را مخاطب قرار دهد زیر لب گفت:« چرا زودتر دنبالم نفرستادند؟» اخم کرد، سر تکان داد، و انگشت هایش را شکست. سکوت. ساعت روی سربخاری تیک تاک میکرد. لمپرت از اتاق بچه به آنجا آمد.
آلبنوس با صدایی گرفته پرسید:«خب؟»
لمپرت به آقای پیر و متشخص رو کرد که اندکی شانه بالا انداخت و به دنبال او به اتاق مریض رفت.
صفحه ۱۴۹
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتابهای پیشنهادی