خانم بورکمان: (گوش میدهد. چشمانش از شادی برق میزنند و بیاراده نجوا میکند.) اِرهارت! بالاخره آمد! (از لابهلای پرده به بیرون نگاه میکند، ناامید میشود، سر جایش مینشیند و بافتن را از سر میگیرد. لحظاتی بعد، زن پیش خدمت کارتی را در سینی کوچکی میآورد. خانم بورکمان شتابزده) آقای اِرهارتان دیگه؟
پیشخدمت: نه خانوم. دم دریه خانمی اومدن که...
خانم بورکمان: (بافتنیاش را کنار میگذارد.) اوه، حتما خاتم ویلتنان که...
پیشخدمت: (نزدیکتر میآید.) نه، ایشون غریبهان.
صفحه 86
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید