کتاب برج غار

نویسنده: ع. ص. خیاط

روز روزگاری یک پسری بود که خیلی خیلی فقیر بود او دوست داشت به مدرسه برود و درس بخواند اما چون فقیر بود پول رفتن به مدرسه را نداشت. او می‌خواست کار کند تا بتواند پول در بیاورد تا بتواند به مدرسه برود. او در حالی که خیلی ناراحت بود، یک دفعه چشمش به یک برج افتاد. او دور ور برج را گشت، اما دری پیدا نکرد یک دفعه چشمش به یک طناب افتاد از آن بالا رفت و دید که یک مدرسه رایگان آنجاست. آن پسر به پایین رفت تا درس بخواند.

صفحه ۴۷

متاسفانه این کتاب موجود نیست

کتاب برج غار

متاسفانه این کتاب موجود نیست

دیدگاه‌ها

در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.

مطالب پیشنهادی

من کافی هستم

معرفی کتاب من کافی هستم نوشته‌ی گریس بایرز

چوم چوم

معرفی کتاب چوم چوم نوشته‌ی لاله جعفری

آخرین درخت

معرفی کتاب آخرین درخت نوشته‌ی امیلی هاورث‌بوث

کتاب های پیشنهادی