ولی روحی نمُرد. روحش رفت بالا، رفت بالا از تارهای عنکبوتها گذشت، از کف چوبی کلیسا گذشت، از کشیشها و عبادتکنندهها گذشت. کلی راه رفت تا واقعا رسید به بهشت. ولی آقایی که دمِ دروازههای اونجا بود گفت عنکبوتها رو راه نمیدن تو بهشت، چون «بچههای کوچیک رو میترسونن» و پسره هم شناور تو آسمون برگشت پایین. الان هم دیگه نمیدونه کجاس. نمیدونه کجاس. فقط میدونه هر جا هست خیلی خیلی خیلی خیلی سیاهه.
صفحه 40
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید