روبک: (با دست به سینه خود میزند.) اینجا مایا... اینجا صندوقچه کوچکی دارم، با قفلی که نمیشه بازش کرد. تمام الهامات هنری من تو این صندوقچه است. اما از وقتی ناغافل اون از پیشم رفت، این صندوقچه قفل موند. کلیدش دست اون بود، و اون کلید رو با خودش بُرد. تو، مایای طفلکم، تو کلیدی نداشتی... اینکه تمام مکنونات این صندوقچه بیاستفاده مونده. زمان داره می گذره، و به هیچ نحوی دستم به اون گنجینه نمیرسه!
صفحه 70
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید