نه کف واگن باری را دوست میداری و نه توپهایی را که روپوش برزنتی دارند و بوی فلز روغنزده میدهند یا برزنتی که آب باران ازش نشت میکند، گرچه زیر برزنت خوب است و پهلوی توپ خوش است؛ ولی تو دیگری را دوست میداری که اکنون میدانی که اینجا نمیتوان تصورش را هم کرد و اکنون سرد و روشن میبینی- اما نه چندان سرد که روشن و تهی. به روی شکم خوابیدهای و تهی میبینی و دیدهاید که سپاهی پس رفت و سپاهی پیش آمد. ماشینها و سربازانت را از دست دادهای، مانند فروشنده فروشگاهی که فروشگاهش آتش بگیرد و جنسهایش را از دست بدهد. بیمهای هم در کار نیست. دیگر از تو گذشته است. تعهدی نداری. اگر پس از آتشسوزی، فروشندگان را به علت حرف زدن به ل هجهای که همیشه داشتهاند تیرباران کنند، بعد هنگامی که فروشگاه دوباره برای کاسبی باز میشود، البته نباید انتظار داشت که فروشندگان برگردند. ممکن است به دنبال شغل دیگری بروند- اگر شغل دیگری باشد و اگر به دست پلیس نیفتاده باشند.
صفحه 297
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید