به خودم گفتم فعلا برنمیگردم مغازهی لدی و اول چرخدستی را میآورم بیرون و بعد مینشینم و یک کم به اوضاع فکر میکنم و همه چیز رو به راه میشود و همه چیز رو به راه میشد اگر موقع رد شدن از جلو پنجرهی کافه، جو را نمیدیدم. پنجره باز بود و صدای موسیقی بلند. جو بین موبوره و یکی دیگر نشسته بود و قاهقاه میخندید و کی جلوش نشسته بود؟ فیلیپ نوجنت. داشت یک چیزی برای دختره توضیح میداد و با دست یک چیزهایی در هوا میکشید. جو سیگار میکشید و وقتی موبوره یک چیزی گفت سر تکان داد. موها را از روی چشمش کنار زد و به چیزی که جو گفت خندید. بعد دختره سرش را گذاشت روی دستش و سیگارش را تکاند. فیلیپ نوجنت هماهنگ با موسیقی روی میز ضرب گرفته بود. ایستاده بودم و از پنجره نگاهشان میکردم و شعر آهنگ در سرم تکرار میشد وقتی که نزدیکم میشی، تمام تنم میلرزه!
صفحه 134
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید