
چشمان دختر از لای فضای خالی میان هیکل ژاندارمها٬ آن دورها رو نگاه میکرد. افسر پیش دخترک رفت و چراغش را خاموش روشن کرد و دور ور او را کاوید و نور چراغ٬ چشمان از چشمخانه بیرون جستهی دختر را آزرد و پای افسر توی تل خاک نمناک تازه زیر و رو شدهای فرو رفت.
ژاندارمها خاک پوک نمناک را پس زدند. بچه نمایان شد. افسر راست ایستاد و تفش را قورت داد و گفت:
- ببرینش پاسگاه.
و ژاندارمها دخترک را به سوی پاسگاه راندند و یکیشان هم بچه را بغل کرده بود و افسر تو جیبش دنبال سیگار گشت و چشمانش رو رد شیارهای دور گودال بود.
صفحه ۳۳
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتابهای پیشنهادی