
اشکهایی را که در چشمهایم جمع میشود نمیبیند، این افتخار را به او نمیدهم، آنها را فرو میخورم و بعد توی آشپزخانه، جایی که مادرم منتظرم است، بیرون میریزم. بازوهایش را دور بدنم حلقه میکند، و مثل دختربچهای که دیگر نیستم، روی سینهاش فشار میدهد. دلداری دادنهای گذشتهاش را بیشتر دوست داشتم، موقعی که گیسوانش بلند بود: در این حرکت روی سینه فشردنش، گیسوانش روی صورتم جاری میشد، مثل آب شیرین و لطیف.
صفحه 46
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتابهای پیشنهادی