پیش از این که سوار ماشین بشوم، برای آخرین لحظه ایستادم. حس می کردم اتفاق بدی می خواهد بیفتد. با این همه نمی توانستم به چیزی غیر از زیبایی فلامینگو فکر کنم که در آسمان نیمه تاریک تابستان برق می زد. گردن باریک و کشیده اش کمی به طرف پایین خم شده بود و به جایی نگاه می کرد که لیبی خوابیده بود. چند تا شبی تاب خودشان را قاطی نور های رنگی کرده بودند؛ انگار داشتند عاشق می شدند.
صفحه 99
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید