جان: یه خلبان. داره با هواپیما پرواز میکنه. خلبان هواپیما رو هدایت میکنه. با خودش فکر میکنه: اوه، خدایا، ذهنم داره
بیهدف میپره! اوه خدایا! چه آدم نحس و کودنیام من، که من، این همه بار رو تو زندگیام به دوش میکشم، و اجازه
میدم حواسم پرت بشه. من چرا متولد شدم؟ و اونهایی که به من اعتماد میکنند چقدر احمقند،... و غیره و غیره، بعد
میزنه و هواپیما رو داغون میکنه.
کارول: [مکث] اون فقط میتونست...
جان: درسته.
کارول: میتونست بگه:
جان: برای یک لحظه تمرکزم رو از دست دادم
صفحه 52
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید