گم‌گشتگی؛ خاصیت انسان معاصر

مروری بر کتاب کافورپوش نوشته‌ی عالیه عطایی

عاطفه درستکار

پنجشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۱

عالیه عطایی نویسنده ایرانی افغانتستانی

عالیه عطایی برای نگارش رمان کافورپوش، موفق به دریافت جایزه‌ی مهرگان ادب و جایزه‌ی ادبی واو در بخش رمان متفاوت سال شد.

گم‌گشتگی؛ شاید بتوان تمام این داستان را در همین یک کلمه خلاصه کرد. البته این کلمه‌ی به ظاهر کوتاه و مختصر می‌تواند آغازگر طوفان ذهنی و روانی بزرگی باشد و مانند گردابی انسان را در خود ببلعد. این موضوع شاید حسی آشنا برای همه‌ی ما باشد. این حس با یک چیز شروع می‌شود و آن هم «پرسش از خود» است. تا به حال شده که در تعریف خودت بمانی؟ کلمات و هر پدیده‌ای در منطق تعریفی جامع و مانع دارند و هر چیزی باید قابل تعریف باشد. حال فرض کنید انسان در تعریف خودش بماند؛ حسی عجیب، عمیق و گاه ویران­گر است.

"من کیستم و از کجا آمده‌ام" تنها شروع ماجراست و پی گرفتنش انسان را می‌کشاند به گذشته، به تولد و به جایی که همه چیز شروع شد؛ مانند زندگی کاراکتر اصلی این داستان، مانی که با خواهرش یا بهتر بگویم آبجی روزگاری را سپری می‌کند. او خودش هم به این گم‌گشتگی اشاره می‌کند و آن را خاصیت انسان معاصر می‌داند.

مانی مهندس تحصیل کرده‌ای است که سال‌ها پیش به همراه خانواده‌اش از روستا به تهران آمده‌اند. باقی اعضای خانواده: پدرش، نامادری‌اش، برادر ناتنی‌اش و از همه مهم‌تر خواهرش همگی توانسته‌اند خودشان را با این شهر هزاررو سازگار کنند، اما مانی موفق نشده است و شاید ماجرا از همین شهر شروع شد، شهری که او را از مادرش جدا کرد، شهری که «آدم‌هایش خودشان را از خودشان می‌دزدند و صورتشان را با سیلی سرخ می‌کنند. گاهی هم دلشان می‌سوزد و خودشان را به خودشان قرض می‌دهند تا دلشان یک هوایی بخورد.»[1]

بخش اول و دوم

ترک مکانی که به آن تعلق داری به خودی خود سخت است، اما اینکه ندانی از کجا آمده‌ای آن را پیچیده‌تر می‌کند؛ انگار که تکه‌ای از وجودت جایی مانده که نمی‌­دانی کجاست! مانی هم همین حس را دارد. پدرش بعد از فوت مادرش هنگام زایمان با ملوس ازدواج کرد و آنها به تهران آمدند یا بهتر بگویم، فرار کردند. از چه؟ این هم پرسش مانی بود. او که در تهران بزرگ شده و با نگین، دختر روشنفکر دانشگاه، ازدواج کرده است مدام به دنبال پیدا کردن اصالتش است و در طول ماجرا در ذهنش، خودش می‌پرسد و خودش پاسخ می‌دهد و خواننده داستان را از ذهن او می‌خواند. در بخش اول داستان همه چیز تا حدی منطقی به نظر می‌رسد و شروع داستان با گره‌ی اصلی همراه است؛ آبجی گم شده. مانی هم به دنبال او در ذهنش کندوکاو می‌کند اما به بن­بست می‌خورد، آنقدر درگیر این هذیان ذهنی غیرقابل کنترل می‌شود که تنهاتر از همیشه، خودش را مقصر گم­شدن آبجی می‌داند و تا جایی در خودش فرو می‌رود که بحران هویت و جنسیت همه‌ی فکرش می‌شود. در این گیرودار با فهمیدن عقیم بودنش در زندگی مشترک شکست می‌خورد و رابطه‌اش با نگین سردتر و این موضوع بیشتر موجب آشفتگی مانی می‌شود. 

در بخش دوم داستان آبجی پیدا می‌شود. شخصیت برجسته‌ی این بخش هما­، عشق مانی است؛ همان همایی که مانی او را رد و او هم با فردی مافنگی ازدواج کرد اما پایان داستان هما، ضربه‌ی آخر فروپاشی کامل مانی شد. جمله‌ی " برو، مانی برو." مدام در ذهنش تکرار می‌شود و توجه خواننده را جلب می‌کند. هما خودش را سوزانده است! عشق بچگی و همیشگی مانی مرده است و او که در نبود آبجی گرفتار قرص و مواد شده بود در پی انکار این فاجعه با آبجی ظاهراً در پی فروش ساعت اما به دنبال مواد برای رفع خماری می‌گردد. در بینابین همین بخش داستان است که خواننده به این امر پی می‌برد که آن بخش زنانه‌ی وجود مانی همان شخصیت تخیلی آبجی است و برای همین است که تمامی کاراکترها به جز آبجی اسم دارند. اینکه آبجی لاک صورتی زده است در واقع خود مانی است، اینکه آبجی نمی‌تواند بچه‌دار شود هم درباره‌ی مانی است و خلاصه هر نکته‌ی کوچک و بزرگی که مانی درباره‌ی آبجی مطرح می‌کند در واقع به خودش برمی­گردد.

کاراکتر حاضر غایب

آبجی کاراکتر غایب اما پررنگ ماجراست که هر سه بخش داستان با گزاره‌ای درباره‌ی او شروع می‌شود. بخش اول درباره‌ی گم شدن آبجی، بخش دوم پیدا شدنش و بخش آخر حرف نزدن از او است. نویسنده در عین نزدیکی این شخصیت به مانی آنقدر با ظرافت او را از مانی جدا کرده که از اواسط داستان به بعد خواننده کم‌کم متوجه یکی بودن این دو کاراکتر می‌شود. مانی در پی کشف هویت و اصالتش آنقدر در خود فرو می‌رود که توهم آبجی را با خودش به هر جا می‌برد. بار از دست دادن خواهر دوقلو و مادرش هنگام تولد آنقدر سنگین است که با مقصر دانستن خودش بیشتر به جنون نزدیک می‌شود. آبجی در همه‌ی لحظات تنهایی مانی با او بوده و برای همین هم مانی عشق بی‌نهایتی به او دارد. در هر صفحه از هر موضوعی یک پرش ذهنی به آبجی وجود دارد؛ او بت مانی شده است که او را بیش از هر کسی می‌پرستد.

عشق و زنانگی

رابطه‌ی مانی با موضوعات مختلف در طول داستان مطرح می‌شود. بگذارید از عشق شروع کنیم. " عشق خاص نمی‌شود. عشق همیشه یک جور است، فقط هزار جور تعریفش می‌کنند. عشق همین است."[2] او بیشتر عشق را در بازی می‌بیند،« زیرزمین‌های زنانه هر کدامشان شهری هستند با همه‌ی امکانات که به صورت پنهانی اداره می‌شوند، چیزی شبیه قصرها و قلعه‌های تودرتوی باستانی که وقتی سر از یکی از دالان‌ها درمی‌آوری، به راحتی نمی‌توانی راه بعدی را پیدا کنی.»[3] بازی زنانه‌ای که پشت آن اهدافی وجود دارد و از همه مهم‌تر اینکه «به زن‌ها نمی‌شود اعتماد کرد، نه به خودشان و نه به حس و حالی که تعریف می‌کنند. هزار تو دارد این قلعه‌ی لامصب!»[4] اما انگار هما و آبجی را جدا از تمامی زنان می‌بیند. آبجی مانند کودکان پاک و خالص است و به همه عشق می‌وزرد و هما هم هیچ از این قلعه‌های زنانه ندارد، اگر داشت که با آن مافنگی ازدواج نمی‌کرد و از او بچه‌دار نمی‌شد. هما بعد از آبجی مهم‌ترین فرد زندگی مانی است که حضور کمی در سیر ماجرا دارد اما وجودش در فکر و ذهن مانی پررنگ و انکارناپذیر است و برای همین هم مرگش مانی را از پا در­آورد. بخش دوم داستان هم بیشتر حول محور او و افسوس‌های مانی می‌گردد.

حرافی ذهنی

خواننده در طول داستان با مسائل مختلفی مواجه می‌شود و احساسات متنوعی را تجربه می‌کند. گاه می‌خندد، گاه اشک می‌ریزد اما اغلب به فکر فرو می‌رود. اینکه مانی در جایی از داستان مونولوگ‌های بی‌پایانش را «ماراتن حرافی» می‌داند هم حاکی از همین امر است. حرافی ذهنی مانی فقط در ذهنش اتفاق می‌افتد و گاه پیش می‌آید که آنها را در غالب کلمات از ذهنش خارج کند. مواقعی هم که این کار را می‌کند جمله‌ای که بیرون می‌آید ارتباط چندانی با موضوع مورد بحث اطرافیانش ندارد. با اینکه روایت به شیوه­ تداعی آزاد است اما آن پیچش و پرش‌های زمانی متعدد رمان‌های سوررئال را ندارد. ذهن مانی وقایع را اکثراً به همان ترتیب وقوع تعریف می‌کند، شاید پرش‌هایی داشته باشد اما گیج‌کننده نیست و خواننده را متعجب نمی‌کند. بخش جالب نشستن در ذهن مانی این است که آبجی را جدا از او می‌بینیم و به دلیل روایت محدود به راوی تا اواخر داستان متوجه این یکسانی نمی‌شویم و همین هم از نکات مثبت داستان است. همان‌جا که خواننده حس ­می‌کند نزدیک به گره‌گشایی شده است ناگاه داستان به اوج می‌رسد.

عنوان کتاب

از دیگر نکات گیرای کتاب، عنوان آن است: کافورپوش. قبل از شروع داستان نمی‌شود به معنای مشخصی رسید و حتی تا آخر داستان هم معنای آن تا حدی برایم مبهم بود. کافور، ماده‌ای خوشبو و سفید رنگ است که پوشیدن آن نوعی حس‌آمیزی ایجاد می‌کند. این مفهوم برایم در همان صفحه‌ی آخر مشخص شد، آنجا که مانی سر مزار مادر و خواهرش می‌گوید:" بالاخره سال کبیسه هم تمام شد. این یک روز اضافی‌اش برای این بود که به اینجا برسم و تو را پیدا کنم. بلند شو کافورپوشم! بلند شو نگاه کن."[5]

اصالت چیست

مانی در مواجه با بحران هویت با چند موضوع به مشکل می‌خورد: یکی اصالت و دیگری جنسیت.

انسان‌های امروزی اصالت را در موضوعات مختلفی می‌بینند و هیچ‌وقت نمی‌توان به یک دید واحد رسید. «آدم اگر اصالت نداشته باشد آدم نیست و اگر در این شهر نکبتی شکل آدم به خودش می‌گیرد به خاطر این است که همه مثل تواند و وقتی همه شکل همند چه جای تعجب!»[6]

اگر بخواهیم روشن­فکرانه به موضوع نگاه کنیم باید آن را کاملاً جدا از نسب و انتساب ببینیم. دیدی که بابک، دوست مانی، مدام آن را به مانی گوشزد می‌کند. اما خود مانی اصالتش را در نسبش، مادرش و زادگاهش می‌بیند و برای همین هم با ملوس، نامادری‌اش و یعقوب، برادر ناتنی‌اش رابطه‌ی خوبی ندارد، چون آنها را مقصر دور افتادن از اصالتش می‌داند. برای او «اصالت در محیط معنا دارد. اصالتی که گم شود هویتت را هم به بازی می‌گیرد و کم‌کم خودت را گم می‌کنی و از یاد می‌بری.»[7] او هم خودش را فراموش کرد و آبجی را به جایش آورد اما این کار فقط اوضاعش را وخیم‌تر کرد و کارش را به تیمارستان کشاند. مانی درباره‌ی زادگاهش تنها خاطرات محوی دارد که آنها را براساس گفته‌های ملوس و پدرش ساخته است و این تیره و تار بودن خاطرات او را در تاریکی بی‌پایان توهم غرق می‌کند.

جنسیت مردانگی

جنسیت همان چیزی است که روی آمدن آبجی را بیشتر می‌کند. عقیم بودن مانی به خاطر اینکه جفت دیگر به موقع خارج نشده است، آبجیِ نازا را علم می‌کند. از نظر مانی جنسیت مهم نیست چرا که او خصوصیات زنانه‌ای در وجودش حس می‌کند و توانایی پنهان کردنش را ندارد و این عواطف زنانه را در هنگام لباس خریدن، غذا خوردن و گریه کردن بروز می‌دهد. در واقع مانی مردانگی را در توانایی تولید مثل می‌بیند، چیزی که از از زمان تولد از او سلب شده است و همین هم باعث می‌شود به بخش زنانه‌ی وجودش سوق پیدا کند و خودش را در مردانگی کمتر از یعقوب و بابک بداند. این دید او را گوشه‌نشین‌تر می‌کند و تنهایی سایه‌ای گسترده بر افکارش می‌اندازد. مانی خودش را فردی تک‌افتاده می­داند که درمانش مشخص نیست. «وقتی تنهایی یعنی تنهایی. این یک قاعده‌ی مطلق است. بگذار بابک بگوید نسبی. شاید برای او نسبی است. ولی اگر چیزی مطلق باشد، برای همه مطلق است، یا هم نه، می‌تواند در ذات مطلق باشد، ولی وقتی به آدم‌ها برسد نسبی شود.»[۸] فهمیدن مرگ آبجی یا از دست دادن آبجی برایش سنگین تمام شد و او را به تنهایی مطلق رساند چون آبجی هم خواهر نوزادش است و هم بخشی از لایه‌های پنهان وجود خودش و از دست دادن این‌ها او را سرگردان‌تر کرد. مثل اینکه تکه‌ای از جسمت، نه فقط تکه‌ای معمولی بلکه بخش محبوب وجودت از تو جدا شود، چه حسی جز سرگشتگی به دنبال دارد؟

«اینکه کسی را از کسی جدا کنی و سال‌ها بگویی آن چیزی که با تو بوده هرگز با تو نبوده است چه بلوای ذهنی‌ای برایت درست می‌کند؟»[9]

ناخودآگاه یا جنون

در عین حال که مانی با مصرف مواد و غم از دست دادن هما به دیوانگی رسیده است؛ اما دیوانگی او کمی فرق دارد. او به وقایع اطرافش آگاه است و گاه به این موضوع اشاره می‌کند. مکالمات مانی با آقا مجید در بیمارستان هم حاکی از همین است. از همان ابتدای ماجرا که مانی آبجی را به میان آورد، اطرافیانش از جمله بابک و نگین او را شاعر خواندند و این توهم را تحت عنوان شاعری و خاص بودن به او خوراندند. به راستی که مرز شاعری و جنون آنقدر باریک است که تعیین آن دشوار و گاه غیرممکن به نظر می‌رسد. اما توهم مانی از شاعری خیلی دور است، او با توهماتش زندگی می‌کند و به نظر خودش هم از شاعری خیلی فاصله دارد. «نمک روی زخم می‌شود شعر! ولی شاعری جرئت می‌خواهد. اگر جرئتش را نداشته باشی، باید مثل من انگ دیوانگی را بپذیری.»[10] پس او نه شاعری‌اش شاعری است و نه جنونش جنون.

اینکه پایان نوشته با پایان داستان همراه باشد، هم خالی از لطف نیست و هم شاید عواطف داستان را بهتر منتقل کند: « همه تو را دیدند بس که ماه بودی! من هم تو را دیدم که رفتی... از جانم رفتی... تو رفتی و من را نیمه رها کردی. چه کسی می‌تواند بفهمد چرا من کامل نمی‌شوم جز تو؟ چه کسی دید که چه‌طور از همان بدو تولدم ناقص شدم جز تو؟ نیمه‌ام... خواهرم...»[11]


[1]- عطایی، 1400: 130

[2]- همان، 28

[3]- همان، 39

[4]- همان، 43

[5]- همان، 175

[6]- همان، 46

[7]- همان، 142

[8]- همان، 80

[9]- همان، 137

[10]- همان، 163

[11]- همان، 175

دیدگاه ها

در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.

پرسش های متداول

عالیه عطایی برای نگارش رمان کافورپوش، موفق به دریافت جایزه مهرگان ادب و جایزه ادبی واو در بخش رمان متفاوت سال شد.

مطالب پیشنهادی

نخل‌های سوخته، کودکان مرده، جای دستان خونی با پنج انگشت باز و …

نخل‌های سوخته، کودکان مرده، جای دستان خونی با پنج انگشت باز و …

مروری بر کتاب هرس نوشته‌ی نسیم مرعشی

داستان یک معرکه گیر خمار

داستان یک معرکه گیر خمار

مروری بر رمان بند محکومین اثر کیهان خانجانی

تلاشی حقیرانه‌ برای ماندن

تلاشی حقیرانه‌ برای ماندن

مروری بر کتاب کاکا کرمکی، پسری که پدرش درآمد نوشته‌ی سلمان امین

کتاب های پیشنهادی