
رهش
دوشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۷
اسبها از دو روز قبلش سم میکوبانند. سگها دندان به هم میسایند. شبش گربهها خرناس میکشند. کبوترها بیقراری میکنند و نصف شب تو لانه در جا بال میزنند. قزلآلاها عوض اینکه بالا بیایند، خودشان را رها میکنند در مسیر پاییندستِ رود. ماهیهای آکواریوم اما همانجور مثل ابلهها با لبهایشان بیصدا میگویند «یو» و از دهانشان حباب بیرون میدهند؛ من اما یقین دارم که مردها فقط ظرف میشکانند... نه از شبِ قبل، نه از دو روزِ قبل؛ از ماهها قبلش. شاید حتا از سالها قبلتر... اصلا از همان سال که ازدواج کردیم... از چند شبِ بعدش ظرف میشکاند. ماهی آکواریوم نبود که دهانش را یو کند... باید ظرف میشکاند دیگر. از مردی اینقدر بُرده بود...
هیچکدام درست نمیفهمندش. نه اسبها، نه سگها، نه گربهها و نه مردها. فقط میدانند قرار است اتفاقی بیافتد برزخ میشوند و بدقلق. حوصلهشان تنگ میشود. تهِ دلشان میدانند که قرار است اتفاقی بیافتد اما نمیدانند چه اتفاقی. ته دلشان میشود ماشین لباسشویی روی دور تند. بعد خشککن راه میافتد و داغ میشوند... اما نمیفهمند. همینقدر میفهمند که بدشگون است.
مطالب پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی