چرا بعضیها زودتر عصبانی میشوند و بعضیها دیرتر؟ چرا برخی افراد روابط سالمی با دیگران برقرار میکنند و بعضیها مدام در چالشهایی بیپایان با دیگراناند؟ چگونه در این دنیای شلوغ و آشفته و تهدیدآمیز آرام بمانیم و عاقل؟
کتاب چگونه عاقل بمانیم سعی در جواب دادن به این پرسشها دارد. فیلیپا پری ِروانپزشک، در این کتاب توضیح میدهد که رفتارها و واکنشهای ما بیشتر از این که تحت تاثیر ژنها باشند، از تربیت و الگوهای ذهنی سرچشمه میگیرند. با این حساب نمیتوانیم با خیال راحت سر دوستانمان فریاد بکشیم یا غمگین بمانیم، با این توجیه که ژنها این سرنوشت را برای ما برگزیدهاند و چارهای جز عصبانی بودن یا غمگین ماندن نداریم. اما ساز و کار مغز چیست؟ چطور میتوانیم رفتارها و عاداتمان را تغییر دهیم؟ نویسنده در این کتاب با استفاده از تجربیاتش در رشته رواندرمانگری، چهار حوزه را معرفی میکند که تغییرهای رفتاری در آنها رخ میدهد و توصیه میکند که اگر در این چهار زمینه روی خودمان کار کنیم، میتوانیم انعطافپذیری لازم را برای سلامت و رشد روانی ایجاد کنیم. این چهار زمینه عبارتاند از: «خودنگری، ارتباط با دیگران، استرس و داستانِ خود.»
شاید فکر کنید انسانها عموما موجوداتی منطقی هستند و بر اساس عقل امکانهای مختلف را بررسی میکنند و عاقلانهترین گزینه را انتخاب میکنند اما راجر اسپری، روانپزشک، این باور را زیر سوال برده است. در سال ۱۹۶۰ اسپری و همکارانش، طی آزمایشی دریافتند که نیمکره چپ مغز، برای احساساتی که در نیمکرهی راستِ آن شکل میگیرد علتتراشی میکند و رفتارهای ما در واقع ناشی از احساسات و الگوهاییست که در سنین پایین در نیمکره راست ثبت شده و علتهای شبهمنطقی ما نیز، جوابهایی ناخوداگاه است به این احساسات که توسط نیمکره چپ طراحی و تفهیم ميشوند. نتیجه این که برای عاقلانه رفتار کردن، کافی نیست که به منطق و توجیههای خود بسنده کنیم زیرا ممکن است بسیاری از آنها غیرواقعی و صرفا سرپوشهایی برای امیال و عواطف پرشور و پنهان ما بوده باشند. «با تمرین خودنگری یاد میگیریم از بیرون نظارهگر خود باشیم تا بتوانیم احساسات، عواطف و افکارمان را همانگونه که رخ میدهند و حالات و رفتارمان را تعیین میکنند تجربه، تصدیق و ارزیابی کنیم.»[1]
حتما تا به حال این تمثیل را از زبان دوستدارانِ فلسفه شنیدهاید: «اگر درختی در جنگل سقوط کند اما کسی صدایش را نشنود، آیا افتادن درخت صدا داشته است؟»
ما نیز مانند همین تمثیل، برای هویت یافتن به دیگرانی نیاز داریم تا وقتمان را با آنها بگذرانیم و از آنها تاثیر بگیریم و بر آنها تاثیر بگذاریم. روانشناسان ادعا میکنند که رابطهها به ما شکل میدهند و ما در نتیجهی روابطی که پی در پی برقرار میکنیم، متحول میشویم و تغییر میکنیم. بنابراین، مهم است تا نسبتِ میانِ خودمان با دیگران را دریابیم و از روی آگاهی و با توجه به ظرافتها و تفاوتهای هر شخص شیوه ارتباطمان با آنها را توسعه دهیم. فلیپا پری در این فصل از کتاب، حکمی کلی برای برقراری ارتباط با دیگران ارائه نمیدهد و اظهار میکند که چنین حکمی اصلا وجود ندارد زیرا برای ارائه چنین حکمهایی، مجبور میشویم دیگران را شئ فرض کنیم و این ناممکن است. او در این فصل، تمرینها و تکنیکهایی آموزش میدهد که به وسیله آنها ميتوانیم روابطمان را بررسی کنیم و مطمئن شویم که خواستهها و انتظاراتمان در هر رابطه انسانی تا چه حد شفاف و یکسان است.
شاید شنیده باشید که میگویند رشد، در خارج از ناحیه امن ما اتفاق میافتد. فلیپا پری در فصل بعدی کتاب، درباره نقش سازنده «استرس خوب» در یادگیری صحبت میکند و توضیح میدهد که چطور استرس یا تنش از نوع خوب آن، با ایجاد انگیزه مثبت، ما را وادار میسازد تا چیزهای جدید یاد بگیریم و خلاق باشیم. علاوه بر این، استرس خوب راههای عصبی جدیدی در مغزمان به وجود میآورد که برای رشد و تکامل فردی به آنها نیاز داریم. استرس خوب، لحظهای است که خود را در مواجهه با تجربهای جدید ميیابیم، اما این موقعیت آنقدر تحملناپذیر نیست که موجب حملات اضطرابی شود. در نتیجه در این نقطه است که مغز خودش را با پدیدهی جدید سازگار میکند و این تغییر منجر به شکلگیری دوباره و رشد آن میشود. او درباره ضرورتِ مواجهه با پدیدههای جدید و حسِ آسیبپذیریِ ناشی از آن مینویسد: «هیچکس دوست ندارد احساس کند که آسیبپذیر است اما اگر ظرفیت آسیبپذیری عاطفی خود را بالا نبریم، رشدمان در معرض خطر قرار میگیرد و اگر رشد نکنیم در واقع پسروی میکنیم و سلامت روانمان به خطر خواهد افتاد.»[2]
یکی از قدیمیترین ابداعات انسان، داستان است. ما در داستانها، آرزوها یا شکستهای خودمان را ميبینیم و با آنها تسلی خاطر مییابیم. کودک نیز در مسیر رشد و بزرگ شدن، با داستانهای متفاوت آشنا میشود و روایتهای مختلفی را از محیط پیراموناش در خاطر میسپارد. بعضی از این داستانها در خودآگاه ما هستند و میتوانیم به یاد بیاوریمشان، مانند داستانها یا قصههایی که در کودکی خوانده یا شنیدهایم، اما بعضی دیگر از آنها در بطن ناخودآگاه ما وجود دارند و توانایی یادآوری آنها را نداریم. این دسته از روایتها، آنهایی هستند که در اولین سالهای کودکی در ذهن ما نقش بستهاند و الگوی دریافت و تحلیل ما از زندگی را برمیسازند. این که به چه کسی اعتماد میکنیم یا از چه چیزهایی میترسیم یا به چه چیزهایی علاقه نشان میدهیم، همه در اتفاقاتی ریشه دارند که در کودکی تجربه کردهایم و ذهن آن زمانمان، آن الگوها را حقیقتهایی مسلم و تخطیناپذیر تلقی کرده است.
اگر داستانهایی را که با آنها زندگی میکنیم بشناسیم، میتوانیم در صورت نیاز، آنها را ویرایش کرده و تغییر دهیم. ممکن است خودمان را انسانی زودرنج یا خجالتی یا عجول بدانیم. اینها همه داستانهایی محسوب میشوند که بر اساس بعضی تجربیات، درباره خودمان ساختهایم. «اگر بر داستانهایی از این دست تمرکز کنیم و از زاویهی جدیدی به آنها نگاه کنیم، راههای جدیدتر و منعطفتری برای توصیف خود، دیگران و اطرافمان پیدا خواهیم کرد.»[3]
فلیپا پری در فصل آخر کتاب، درباره نحوه شکلگیری این داستانها و روشهای بازنگری و ویرایش آنها صحبت میکند و توضیح میدهد که شاید تغییر دادن این باورها سخت باشد، اما ناممکن نیست.
کتاب با این نکته به پایان میرسد که ایجاد تغییر در مولفههایی که دربارهشان بحث شد، به هیچ وجه کار آسانی نیست اما همیشه میتوان پا در مسیر تغییر گذاشت. به این منظور، تمرینهایی نیز به عنوان مکمل در بخش انتهایی کتاب گردآوری شده تا دیگر بهانهای برای تغییر نکردن برایمان باقی نماند!
شاید بازنگری در شیوه زندگی و نحوهی تفکر سخت باشد، اما دشوارتر از آن، متحمل شدنِ رنجهای ناشی از ناآگاهی و تکرار اشتباهات انسانی خواهد بود. این کتاب میتواند اولین قدم باشد، در راستای برقراری تعادل روانی در دنیای پر از استرس امروزمان.
ازین نویسنده کتاب دیگری با نام " کتابی که آرزو میکنید والدینتان خوانده بودند" به فارسی منتشر شده است. همانطور که از اسم آن میتوان حدس زد، این کتاب درباره ارتباط موثرتر والدین با فرزندانشان است. فیلیپا پری در رابطه با این موضوع در یکی از مقالات دیگرش به خاطرهای از کودکی خود اشاره میکند. این خاطره بدین شرح است:
وقتی حدود 12 ساله بودم، یکی از دوستان پدر و مادرم از من پرسید که " آیا کودکی شادی دارم یا نه؟" من جواب دادم: "نه". پدرم که این حرف را شنید خیلی عصبانی شد و همان جا گفت " چه بیمعنی! تو خیلی زندگی باصفایی داری. خیلی هم خوشحالی." چون او پدرم بود و این جواب را داد، من فکر کردم که حتما من اشتباه میکنم و حس خیلی بدی پیدا کردم. پدر دوستداشتنی اما ترسناک من حتما درست میگفت. والدین گاهی برای شاد بودن فرزندان خود آنقدر اهمیت قائل هستند که فرصت شادی را به سرکوفت برای بچههایشان تبدیل میکنند. چیزی که پدرم درین ماجرا از دست داد (و اغلب ما از دستش میدهیم) ، یک فرصت بود؛ فرصتی برای اینکه با فرزندش ارتباط خوبی برقرار کند. بعد از رفتن مهمان، پدرم میتوانست در مورد احساس من سوال کند و جواب من را حملهای علیه خودش به عنوان والد فرض نکند. به نظر میآید که برای والدین مهم نیست که احساسات کودکان خود را درک و ارزشگذاری کنند. منظورم این نیست که پدرم باید عین من فکر میکرد. او جنگ جهانی دوم را تجربه کرده بود و چیزهای وحشتناکی دیده بود، پس حق داشت که بگوید کودکی من خیلی باصفا بود؛ اما این دلیل نمیشد که مانع ابراز احساس من شود. بهتر بود او تلاش کند تا از زاویه دید من هم مسائل را ببیند.
فیلیپا پری به عنوان یک رواندرمانگر سابقه 20 سال کار تجربی را در زمینه سلامت روان در کارنامه خود دارد. او به عنوان یک روزنامهنگار نیز شناخته میشود که در زمینه تخصصی خود در رسانههای مختلف برای آگاهی بخشی تلاش میکند.
[۱] - چگونه عاقل بمانیم، پری، ۱۳۹۸: ص۲۰، مترجم تینا حمیدی ، نشر هنوز
[۲] - همان
[۳] - همان
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.