
کتاب شازده احتجاب
خندید. با
انگشتش زد به کاسه بلور. صدای شکننده بلور در متن آن همه تیکوتاک مثل جرعهیی
آب بود، آبی سرد. باز زد. صدا بلندتر بود. عقربهها میلغزیدند، کند و مطمئن. سینهخیز
میرفتند تا به آن همه شماره نزدیک شوند و فراشها، یا سربازها، و یا رقاصهها
بیایند بیرون. و تیک و تاکشان باز آن صدای شکننده را بلعید. و فخرالنساء باز زد،
با همان انگشت بلند و سفیدش. صدای بلور در میان آن همه صدا غلت خورد، دوید و اوج
گرفت، پخش شد و تمام صداها را دربر گرفت. و بعد تنها صدای بلور بود که فرو میریخت،
که در تداوم نامنظم و سمج آن همه تیک و تاک تکهتکه میشد. قمهها و کلاهخودها
روی میز بود. قلمدانهای صدفی هم بود. کلاهخود جد کبیر را برداشت، گفت: «بیا جلو
ببینم، شازده.» گفتم: «خواهش میکنم، دست بردار. روز دوم نشده شروع کردهای؟» کلاه
خود را گذاشت روی سر من. تا روی چشمهایم را پوشاند.
مروری بر کتاب شازده احتجاب نوشتهی هوشنگ گلشیری

