
مراد، باز کسی مرده، هان؟
دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۹
ساختارگرایی را در دانشهای گوناگون مکتبی دانستهاند که در پی دستیابی به نظام و ساختاری واحد برای پدیدههایی است که به یک گونه یا نوع ویژه تعلق دارند. ساختار را میتوان نظامی انگاشت که در آن تمامی اجزا با یکدیگر پیوستهاند. همگی اجزای ساختار یک پدیده به کل نظام آن و کل نظام به تکتک اجزای خویش وابستهاند؛ بنابراین، برای درک ساختار یک پدیده، ابتدا باید اجزای آن و چگونگی ارتباط آنها را با یکدیگر بررسی کرد و سپس از دلالتی بحث کرد که در کلیت ساختار آن پدیده هست.[1] ساختارگرایان در واقع میخواهند نشان دهند که آنچه در ظاهر طبیعی است در حقیقت ساختگی و مصنوع است و آن را انسان به وجود آورده است و میتوان آن را به واحدهای کوچکتر تقسیم کرد و روابط میان آنها را تعین بخشید.
ساختارگرایان، ادبیات را دارای ساختاری یکسان با زبان میپندارند و در پی تدوین قواعد نحوی ویژهای برای آن هستند؛ برای نمونه اگر جملهای را از لحاظ دستوری دارای فعل و فاعل و مفعول و ... بپنداریم، میتوان این موضوع را در داستان نیز بسط و تعمیم داد. شخصیت اصلی فاعلی است که دست به کنش مشخص میزند، آنچه او در پی آن است، مفعول و کارها و عملهایش نیز فعل او هستند. ساختارهای متنی را میتوان از جنبههای گوناگون کاوید؛ اما آنچه برای ما در این نوشته مهمتر است، تحلیل ساختارگرایانهی روایت یا روایتشناسی است. روایت را از دیرباز بنیادیترین عنصر متنهای نمایشی و داستانی دانستهاند و میتوان آن را مطالعهی نظری روایت یا در واقع دستور زبان روایت دانست.
با این پیشگفتار میخواهیم به بررسی ساختارگرایانهی داستان بلند شازده احتجاب از هوشنگ گلشیری بپردازیم؛ داستانی که آن را از بهترین نمونههای ادبیات داستانی ما به شمار میآورند. داستانی که گلشیری برای نوشتن آن، بنا به گفتهی خودش، همهی کتابهای مربوط به دوران قاجار را خوانده بود و نوشتن آن زمان زیادی طول کشید. در حقیقت هم خواندن رمان تجربهی شگفتانگیزی است از نثری پیراسته و حیرتانگیز، سبک نگارشی تماما مدرن و خلاف عادت روزمرهی داستاننویسی و از لحاظ مضمونی تجربهای است ترسناک در شرح سقوط و زوال انسانها به صورت فردی و دستهجمعی. سایهی شازده احتجاب بر سر ادبیات فارسی بسیار سنگینی میکند و بسیاری از آن در کنار بوف کور صادق هدایت به عنوان بزرگترین داستانهای فارسی یاد میکنند. از روی شازده احتجاب فیلمی نیز به کارگردانی بهمن فرمانآرا در سال 1352 ساخته شده که خود گلشیری در ساخت آن شرکت داشت و فیلم نیز مانند رمان از آثار برجستهی هنری دوران خود قلمداد شد.
گفتیم که میخواهیم از دیدگاهی ساختارگرایانه به بررسی شازده احتجاب بپردازیم تا کمی بتوانیم از پیچیدگیهای داستان بکاهیم و اجزای به هم پیوستهی آن را تحلیل کنیم: داستان با صحنهای پر از اندوه و راز آغاز میشود، شازده نشسته بر صندلی راحتیاش سرفهکنان پیشانی داغش را روی دستانش گذاشته است. سر شب شخصیتی مرموز و عجیب به نام مراد دوباره سر راهش قرار گرفته و دوباره درخواست پول برای کمک به او و خانوادهاش کرده است. بعد از آن با دیگر شخصیتهای مهم داستان آشنا میشویم که فخری و فخرالنسا هستند. در همان صفحههای نخست با فضاسازی هولانگیز، مالیخولیایی و غمگین گلشیری خواننده با لحن ویژهی اثر آشنا میشود. لحنی که در تمام اثر جاری است و در تناسب با درونمایهی مسخ و زوال انسانها درام شازده احتجاب را میسازند. از اینجای رمان شازده به مرور و یادآوری خاطرهها و آنچه بر سر خودش و خاندان قجر آمده میپردازد و با تداعی خاطرات آنها را برای به دست آوردن رازی برای شناخت گذشته به کار میگیرد؛ اما چه چیزی؟
اینجا باید کمی روایت شازده احتجاب را بیشتر بشکافیم: روایت رمان با گردشهایی شگفتانگیز پیوسته از یک راوی به یک راوی دیگر منتقل میشود و در مجموع میتوان گفت از چهار دسته زاویهی دید دانای کل محدود به شازده، زاویهی دید دانای کل محدود به فخری، تکگویی شازده و حدیث نفس فخری بهره میگیرد؛ در نتیجه انتظار میرود تا برای این جابهجاییها و شکستهای روایی دلیلی منطقی وجود داشته باشد. گفتیم که از دیدگاه ساختارگرایی هر روایتی از اصول دستوری گزارهها پیروی میکند و همانند آنها فعل و فاعل و مفعول و ... دارد، فاعل رمان که به روشنی شازده احتجاب است؛ زیرا اوست که در لحظههای احتضار یاد روزهای گذشته را کرده است. فعل او نیز با بررسی جزنگرانهی ساختارگرایی فهمیدنی است: در جای جای کتاب شازده در پی آن است که خود را بشناسد؟ کنشی که در واقع اساسا کاری است ذهنی؛ پس اکنون روایت پیچیده و دیوانهوار گلشیری در این رمان روشن میشود. شازده این فرآیند را از سالها پیش آغاز کرده است از زمانی که با فخرالنسا نامزد بودهاند؛ اما بینتیجه بوده است و در واپسین ساعتهای عمر خود سیر و گذری در ذهن خودش و فخری میکند تا ببیند بر سر او و خاندانش چه رفته است. فخری نیز در این میان حضور دارد، با آمادگی تمام، تا امرِ ارباب خود را اطاعت کند و خود را به شمایل فخرالنسا دربیاورد؛ او زمانی که خود را میآراید، با حدیث نفس و یادآوری خاطرهها و کارها، میکوشد سر از کارهای ارباب خود دربیاورد، اما شازده پریشانتر از این حرفهاست که خودش پاسخی برای کارهای خود داشته باشد. شازده آنقدر در شناخت خود ناکام است که هنگامی که مراد باز هم برای آوردن خبر مرگ کسی نزد شازده میآید، خودش را دیگر نمیشناسد و میپرسد: احتجاب؟ و این مراد است که او را به خودش میشناساند: «پسر سرهنگ احتجاب، نوهی شازده بزرگ، نبیرهی جد کبیر افخم امجد. خسرو را میگویم.» تلخ آن جاست که این نیز کمکی به شازده نمیکند و در راهروهای سرد و نمور خانهاش سرگردان میشود.
امید است این پیشدرآمد کوتاه از رمان شازده احتجاب بخشهایی کوچک از ظرفیتهای بزرگی را نشان دهد که این رمان در دل خود دارد. رمانی که هنوز که هنوز است به چاپهای پیاپی میرسد و از پرمخاطبترین رمانهای فارسی است؛ اما با این حال بسیاری از واکاویها و بررسیها مانده است تا دربارهاش انجام شود. ساختارگرایی در نقد هنوز در ایران ناشناخته و ناپرداخته است و به همین دلیل تصمیم برای نوشتن این معرفی کوتاه گرفته شد تا دستکم بتوان بخشهایی از رمان بزرگ گلشیری را برای مخاطبان روشن کند. این نوشتهی کوتاه درآیندی کوتاه برای ورود به جهان داستان است و خوانندگان حتما میتوانند زوایای پنهان دیگری را در کار گلشیری بیابند؛ زیرا که داستان بیش از آن که نوشتاری دربارهی گذشته باشد، سیالیتی میان گذشته و حال است و از این رهگذر برای همیشه میتواند برای خودشناسی انسان ایرانی کارآمد باشد: شازده احتجاب در داستان میمیرد؛ اما بیرون از داستان و در دستان گلشیری به دروازهای بزرگ برای مدرنیسم ادبیات فارسی تبدیل میشود.
[1] لوسین گلدمن، نقد تکوینی، 1382، صفحهی 9-10
مطالب پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی