آلاله با دلخوری نگاهی به او انداخت و فکر کرد همه چیز را میداند و دارد دستش میاندازد، پس دیگر حرفی نزد، چایش را سر کشید و بلند شد و درحالیکه مقنعهاش را سرش میکرد، گفت: «خوب من دیگر باید بروم، اگر کاری داشتی زنگ بزن». دم در خانم شیرازی دستهای او را گرفت و گفت: «هیچ وقت این محبت ترا فراموش نمیکنم.» اما آلاله دلخور بود، دلخور از خودش که این قدر زود و نسنجیده تصمیم میگرفت.
صفحه 49
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید