هر روز که از مدرسه میآمد، روی سنگ بزرگی مینشست و با دستهی کیفش بازی میکرد. انتظار میکشید. انتظار قطاری که رد شود، مسافرها را ببیند و برای شان دست تکان دهد. مسافرها پشت پنجرهی قطار میایستادند و برای دخترک دست تکان میدادند. قطار تلق تلوق میکرد و میگذشت. چهرهها و دستها در پنجرهها در خطی تند محو میشدند.
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید