همین است که میبینی! یک بازی٬ که محضتماشاست٬ محض همین که لذتی ببری از این سرشبی که آمدهای داخل سالنی تاریک وساکت خیرهای به دستهای شعبدهباز قهاری تا تو را ازملال يكنواختی جهان بیرون برهاند...
امیر به طرف آینده میرود. عاشق آینده است. گذشته را دوست ندارد، آن همه گذشته زنانهای که نه از دیوار پریدن دارد نه دوچرخهسواری نه فوتبال در محله. گذشتهای پر از پچپچه و حرفهای درگوشی و خالهبازی است. گذشتهای که به زیرزمینهای تاریک و پستوها منتهی میشود. امیر حاضر نیست حت یک قدم با من به عقب برگردد.
بیشتر بخوان
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید