خندید. با
انگشتش زد به کاسه بلور. صدای شکننده بلور در متن آن همه تیکوتاک مثل جرعهیی
آب بود، آبی سرد. باز زد. صدا بلندتر بود. عقربهها میلغزیدند، کند و مطمئن. سینهخیز
میرفتند تا به آن همه شماره نزدیک شوند و فراشها، یا سربازها، و یا رقاصهها
بیایند بیرون. و تیک و تاکشان باز آن صدای شکننده را بلعید. و فخرالنساء باز زد،
با همان انگشت بلند و سفیدش. صدای بلور در میان آن همه صدا غلت خورد، دوید و اوج
گرفت، پخش شد و تمام صداها را دربر گرفت. و بعد تنها صدای بلور بود که فرو میریخت،
که در تداوم نامنظم و سمج آن همه تیک و تاک تکهتکه میشد. قمهها و کلاهخودها
روی میز بود. قلمدانهای صدفی هم بود. کلاهخود جد کبیر را برداشت، گفت: «بیا جلو
ببینم، شازده.» گفتم: «خواهش میکنم، دست بردار. روز دوم نشده شروع کردهای؟» کلاه
خود را گذاشت روی سر من. تا روی چشمهایم را پوشاند. فخرالنساء خم شده بود. عینک
روی چشمش بود، از پائین نگاهم میکرد. گفت: «اصلا به تو یکی نمیآید، شازده. نکند
قمرالدوله با باغبانباشی ... هان؟ آخر حتی یک ذره از آن جبروت اجدادی در تو
نیست.» گفتم: «بس نیست، فخرالنساء؟» کلاه خود را برداشت و گذاشت روی میز. قفسهها
پر بود از خردهریز. با دستمال به آنها زد. خاک که بلند شد عقب کشید، گفت: «این
نوکر و کلفتها مگر مرده بودند؟» گفتم: «من دستور داده بودم که هیچکس...» کلید
پهلوی من بود. انگشت زیر چانه من گذاشت، سرم را بلند کرد. انگشتش سرد بود، مثل
تنش که آنهمه سرد و سفید بود، کشیده بود و بیخون.
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید