
بین آنوریها حرکت و همهمه شروع شد. پاچلاق به میانه میدانی رفت که دو گروه شکل داده بودند. دیدم با پاهایش زمین را امتحان میکرد و دنبال سنگ و چالههای کوچک بود. با چشمانم خوستو را جستم. لئون و بریسنیو دست بر شانهاش گذاشته بودند. از آنها کنار کشید. به من که رسید لبخند زد. با هم دست دادیم. داشت دور میشد که لئونیداس خودش را به او رساند و دست بر شانهاش گذاشت. پتوی کوچکی را که روی دوشش انداخته بود توی دست گرفت و کنار من ایستاد.
«یک لحظه هم بهش نزدیک نشو.» پیرمرد آرام و با صدایی لرزان حرف میزد. «فاصله نگه دار. کاری کن مجبور شه دور خودش بچرخه. مخصوصا مواظب شکم و صورتت باش. دستهات همیشه جلوت باشن. دولا راه برو. قدمهای محکم بردار. اگه لیز خوردی و افتادی لگد بزن و به هوا تا عقبنشینی کنه... برو و مث مرد مبارزه کن.»
خوستو سربهزیر گوش داد. فکر کردم بغلش خواهد کرد اما به حرکت کوتاهی بسنده کرد. پتو را از دست پیرمرد گرفت و دور بازوی چپش پیچید. با گامهای مطمئن و سری افراشته دور شد. تیغه چاقو توی دست راستش زیر نور ماه برق میزد. دو متر مانده به پاچلاق ایستاد.
صفحه ۴۸
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتابهای پیشنهادی