من نمیتوانم به بعضی چیزها عادت کنم. در خانههای متعددی که زندگی کردهام، اگر در اول کار به صداهای دم صبح، به عوعوی دیروقت سگها شبگرد، به صدای اولین اتوبوسها که آدمهای سحرخیز را به کارشان میرسانند، به صدای زنگ دوچرخهی شیرفروش محل و یا به هر صدای دیگر از خواب میپریدهام، کمکم عادت کردهام و یکی دو هفته که از اقامتم در آن محل گذشته است همهی آن صداها، حتی زنندهترینشان نیز، برایم عادی شده بوده است؛ و مثل صدای نفسم و یا مثل تیکتاک ساعتم که هیچوقت از دستمش بازش نمیکنم، برایم آشنا و خودمانی شده بوده است. ولی به این صدای دیگر، به این بوق نکره و دراز که درست مثل صدای گاو زننده و بیقواره است، با این همهمهی ملایم و سنگین قورخانه که بهخصوص شبها زندهتر و سرشارتر است، از وقتی به رستمآباد آمدهام تاکنون نتوانستهام عادت کنم.
اصلا صداها با هم خیلی فرق دارند. گریهی بچهی همسایه هم ممکن است آدم را از خواب بپرداند؛ ولی این یکی چیز دیگری است. صداها هم انسانی و غیرانسانی دارند و من که توی تختم دراز کشیده بودم، تازه داشتم جزییات کار
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید