
فریبرز همین که صدای بوق تلفن را شنید، تماس را قطع کرد و گوشی را انداخت روی مبل دونفره. بلند شد رفت طرف در شیشه ای که توی بالکن باز می شد. دستگیره ها را چرخاند وبیرون رفت. دست هایش را گذاشت روی نرده های سرد و پایین را نگاه کرد.
هیچ کس توی کوچخه نبود. لحظه ای که می خواست برگردد، چشمش به ماشینی افتاد که پیجید توی کوچه و به سرعت از مقابل خانه گذشت. برگشت تو.
صفحه147
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتابهای پیشنهادی