مارس ۲۰۱۲ صبح زود. من و مادرم و همسرم دایانا نشسته بودیم روی یک ردیف صندلی که به کاشیهای کف سالن انتظاری در فرودگاه بینالمللی قاهره پیچ شده بود. صدایی پشت بلندگو اعلام کرد که پرواز ۸۳۵ به بنغازی به موقع حرکت خواهد کرد. مادرم هرازگاه با نگرانی نگاهی به من میانداخت. دایانا هم انگار دلواپس بود. دستش را روی بازویم گذاشت و لبخند زد. به خودم گفتم باید بلند شوم و قدمی بزنم. ولی بدنم تکان نمیخورد. هرگز خودم را آنقدر مستعد سکون احساس نکرده بودم.
صفحه ۱۳
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید