
نشستم. و تا چشم بر آن سرهای بریده هنوز خونچکان نیفتد و قی بر من عارض نشود سر به زیر انداختم و شهادتین خواندم به تکرار. امیر دیری خاموش بود و از جایی صدای هقهقی میآمد. دو دستی به هم خورد. کسی آمد. میدانستم کیست. سبد به دست میآمد، و حلهای سرخ حمایل دوش. پاهایش را میدیدم. خم میشود، گاهی موی سری میگیرد و گاه از ریش بر زنخدان رسته، و به گونه بارفروشان که سیب در سبد چینند یا امرود یا انار، گنبدگونهای میسازد از سر. امیر میفرماید: «سری دیگر میباید.»
صفحه ۳۴
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتابهای پیشنهادی