پیغامی به من محول شده است که بایذ آن را به یک ژنرال برسانم. میپرم روی اسب و شروع به تاختن میکنم. هر چه بیشتر میتازم، مقر فرماندهی ژنرال دور و رورتر میشود. دست آخر هم یک پلنگِ سیاهِ غولپیکر جَلدی میپرد روی هیکلم و قلب و مخم را با ولعِ تمام نوشجان میکند. این ماجرا کلاً گند میزند به بعدازظهرم. انگار هرچه تلاش کنم، نمیتوانم ژنرال را بگیرم. حالا در دوردستها ژنرال را میبینم که با یک تا پیژامه و در حال فرار رو به دشمنانش بیوقفه میگوید:«جوزِ هندی!»
صفحه 55
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید