
بیست و چهار کبک
پس از روزهای بلند و خستهکننده، استالین دوست داشت باز هم اندکی در کنار همراهانش بماند، تنی بیاساید و چند داستانکی از خاطراتش را برای آنها تعریف کند. مثلاً این داستان:
روزی، تصمیم میگیرد به شکار برود. کُت کهنهای برتن میکند و کفشهای کوهنوردی به پا، تفنگی لوله بلند برمیدارد و سیزده کیلومتر گز میکند. آنگاه، خود را رو به روی درختی میبیند که کبکهایی روی شاخههایش نشستهاند. میایستد و میشمردشان. بیست و چهار کبک. اما بدتر از این نمیشود! فقط دوازده فشنگ همراه خودش آورده! تیر در میکند، دوازدهتایشان را میکشد و برمیگردد، از نو سیزده کیلومتر گز میکند تا به خانه برسد و دوازده فشنگ دیگر بردارد. دوباره سیزده کیلومتر گز میکند تا به کبکهایی برسد که همچنان بر همان شاخه نشستهاند. پس همه را میکشد...
چارلز از کالیبان که میخندید، پرسید: «از این داستان خوشت آمده؟»
كاليبان گفت: «اگر واقعاً استالین این داستان را برایم تعریف کرده بود، برایش کف میزدم! اما تو این داستان را از کجا آوردهای؟»
صفحه ۲۹در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتابهای پیشنهادی