هر آنچه در این دنیا میبینیم حرکتی توأمان به پیش و به پس دارد، مثل دم آهنگری، مثل دیوارههای طلبه من. همه چیز با فشار یک دکمه سبز یا سرخ در جهت مخالف مسیر قبلی خود به حرکت درمیآید، و این است آنچه چراغ این جهان را به حرکت وامیدارد.
سیوپنج سال است که دارم کاغذ باطله روی هم میکوبم، کاری که نه فقط معلومات کافی کلاسیک، ارجحاً در سطحی دانشگاهی، که دیپلمی در الهیات را اقتضا میکند، چون که در حرفه من، دایره و مارپیچ تطابق دارند و پیشرفت به آینده و پسرفت به مبدا در جایی با هم تلاقی میکنند، و این همه را من ملموس و دست اول، تجربه کردهام. من، با دانش ناخواسته اندوختهام، اندوهگنانه شاد، به پیشرفت به آینده میاندیشم که در جایی با پسرفت به مبدأ به هم میرسند، و این برای من شیوهای برای تفنن و رفع خستگی است، جوری که بعضی از آدمها روزنامه عصر را میخوانند.
دیروز داییام را به خاک سپردیم. او همان شاعر بیشعری بود که با به پاکردن اتاقک راهداری و ریلگذاری دور تا دور درختهای باغش، راه آیندهام را به من نشان داد. از این سر تا آن سر باغ را ریل کشید و بعد لکوموتیوی دست و پا کرد و چند واگن بیدروپیکر که خودش و رفقایش هر شنبه و یکشنبه لکوموتیو را سوخت میزدند و سوار میشدند و در واگنها به بچهها سواری میدادند و در لیوانهای بزرگ آبجو میخوردند.
دیروز داییام را دفن کردیم. در محل کارش، در اتاقک بلند راهداری سکته کرده و افتاده بود. و چون ایام مرخصی تابستان بود و رفقایش همگی برای گذراندن تعطیلات به جنگلها و کنار برکهها رفته بودند، هیچ کس در قلب تابستان به سراغ او نیامد و نعش دایی دو هفته کف اتاقک راهداری افتاده بود تا عاقبت یکی از لکوموتیورانها پیدایش کرد.
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید