در تاریخ ادبیات و سینما و تئاتر و... داستانهای جنایی و پلیسی همیشه طرفداران خاص خود را داشتهاند و از سری داستانهای عامهپسند بهحساب میآیند. نویسندگان و فیلمسازان بسیاری دست به تولید آثار جنایی و کارآگاهی زدهاند تا خود را در این زمینه مطرح کنند و مخاطبانی را جذب کنند.
رمان من این ترانه را شنیدهام، اثر ماری هیگینز کلارک، داستانی در سبک جنایی را روایت میکند که از ابتدا قطعات مختلف معمای خود را مثل پازل میچیند و در نهایت طرح اصلی را به مخاطب و شخصیتها نمایش میدهد. این رمان، عاشقانهایست سراسر تعلیق. در هر کلمهای که میخوانیم، به ذهنمان خطور میکند که آیا در این شرایط عشق است که حقیقت دارد یا شواهد و اتفاقات دردناک؟ آیا آنها مردهاند یا فرار کردهاند؟ چه کسانی راست میگویند و چه کسانی دروغ؟ عشق افراد به یکدیگر حقیقی است یا تنها نمایشی ظاهری است برای پوشاندن اشتباهاتشان؟ یا شاید تنها پوستهای است برای رسیدن به نیازهایشان؟ اما پاسخ سوالات خوانندگان و شخصیتها در اعماق خاطراتی نهفته است که در ذهن سادهی کودکی 6 ساله نقش بسته است و در خاطرات رازآلود مردان و زنانی مرموز پنهان گشتهاست.
کای لینسینگ، دختربچهی 6 ساله به همراه پدرش به عمارت بزرگ کارینگتون میرود و پنهانی وارد نیایشگاه آن میشود. کای در آنجا مکالمهی زن و مردی را میشنود که در آن زن از مرد حق السکوت میخواهد و میگوید این آخرین بار است. مرد به کنایه آهنگی را زمزمه میکند و میگوید : «قبلا هم این ترانه را شنیدهام.»
همان شب، دختری 19 ساله ناپدید میشود. سالها بعد کای لینسینگ در عمارت کارینگتون زندگی میکند و همسر پیتر کارینگتون است که بزرگترین بازمانده کارینگتونهاست. حالا بعد از سالها، پروندهی سه اتفاق ناخوشایند دوباره باز میشود که هر سه با کارینگتونها مرتبط هستند. پیتر کارینگتون مضنون اصلی این پروندههاست و تمامی شواهد بر علیه اوست. یکی قتل همسر اول پیتر، دوم ناپدید شدن دختر 19 ساله به نام سوزان در ضیافت و سوم ناپدید شدن پدر کای.
رازهای زیادی برای آشکار شدن وجود دارند که دستیابی به آنها تنها با کنارهم قرارگرفتن قطعات پازل امکان پذیر است؛ اما هر قطعه در دست اشخاص مختلف است. کای و کاراگاه خصوصی پرونده و سایر شخصیتها جستجوهای بسیاری میکنند تا پرده از رازها بردارند؛ اما نمیدانند همان نکاتی کلید اصلی ماجرا هستند که در ظاهر بیاهمیت بهنظر میرسند.
من این ترانه را شنیدهام، یک داستان را از زوایای دید مختلف روایت میکند. همهی داستانها موازی پیش میروند؛ اما نه به طوری که مخاطب زودتر از وقایع آگاه شود؛ بلکه مخاطب و شخصیتها تقریبا همزمان در داستان پیش میروند و همین باعث ایجاد تعلیق بیشتری میشود.
بخشی از داستان که از زاویه دید کای روایت میشود، از زبان اول شخص است و شاید به همین دلیل مخاطب او را شخصیت اصلی میپندارد و با او احساس نزدیکی بیشتری میکند. در عین حال نیز مخاطب وارد لایههای درونی ذهن کای میشود و خاطرات و احساسات او را از نزدیک لمس میکند. همراه با او نگرانی و غم و امید را تجربه میکند و به دنبال پاسخ سوالاتش میگرد.
آنچه در شخصیتپردازی این رمان به چشم میآید این است که برخی از شخصیتها در طول داستان تغییر میکنند و عقاید متفاوتی پیدا میکنند؛ اما عدهای دیگر در هیچ حالتی تغییر نمیکنند. اگرچه شاید این مسئله، رمان را به داستانی ساختگی و دور از واقعیت تبدیل کند، اما نشان میدهد که نویسنده به طور کامل با ابعاد گوناگون داستان خود آشناست و آن را بهطور کامل پیشبینی کرده است.
از تاکیدات نویسنده در کتابش تاکید بر نقش مهم خاطرات در زندگی انسان است. در یک فیلم یا داستان ممکن است اتفاقی بیفتد و شاهدانی هم حضور داشتهباشند؛ اما خیلی از اوقات این شواهد مربوط به زمان حال و یا زمانی نزدیک است. در رمان من این ترانه را شنیدهام، شواهد موجود مربوط به سالها قبل است؛ پس شخصیتها باید به خاطراتی بسیار قدیمی مراجعه کنند تا از رازها پرده بردارند. کای، به عنوان شخصیت اصلی نیز نقش مهمی در این بخش دارد. همچنین این اثر به روانشناسی شخصیتها نیز میپردازد و لایههای عمیق روانشناختی را در آنها دنبال میکند تا به درستی کاراکتر را خلق کند.
ماری هیگینز کلارک در 1927 در نیویورک متولد شد. 100 میلیون نسخه از کتابهای او در سرتاسر جهان به فروش رفته است و از روی برخی از آنها فیلم ساختهاند. او برای نوشتن کتابهایش از اخبار کمک میگرفت. در محاکمههای جنایی شرکت میکرد و با متخصصان پزشکی قانونی درمورد قتلها و شواهد حرف میزد تا برای رمانهایش از آنها الهام گیرد. کلارک در میان داستاننویسان و مخاطبان، به ملکهی تعلیق و هیجان و اضطراب معروف است.
من این ترانه را شنیده ام
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.