نوک چترش را به سمت شرق نشانه رفت و احساس کرد بیست سال جوانتر شده است. گفت ((خواهید دید،خواهید دید! شاید غیر نظامیها برنده جنگ باشند.)) ولی لاماری قیافهی احمقانه و نکبتباری گرفته بود، هقهقها شانههایش را بالاوپایین میانداختند و درحالیکه سکوت نفرتانگیزش را حفظ کرده بود، از پشتپردهی اشک به بنای جان باختگان نگاه میکرد.ستوان گفت ((اطاعت،قربان.)) گوشی را روی گوشش فشار میداد و میگفت ((اطاعت،قربان.)) و صدای وارفته و غضبآلود بیوقفه جریان داشت.
صفحه 92
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید