فنجان دیگری قهوه خوردم و بعد دیدم وقتش رسیده بروم سر اصل مطلب، برای همین کلید را از گردنم درآوردم و دادم بهاش «میدانید این کلید چه چیزی را باز میکند؟» داد زد، «فکر نمیکنم!» «شاید پدرم را میشناختید.» «پدرت کی بود!» «اسمش توماس شل بود. تا وقتی مُردف توی 5ای زندگی میکرد.» گفت «نه، هیچ به گوشم آشنا نمیآید!» پرسیدم صد درصد مطمئن است. گفت «آنقدری زندگی کردهام که دیگر صد درصد مطمئن نباشم!» و بلند شد، از کنار ستون توی اتاق غذاخوری گذشت و رفت سمت کمد لباسها که زیر راهپلهها بود اینجا بود که یک نفسی کشیدم و فهمیدم آپارتمانش دقیقا شبیه مال ما نیست، چون مال او طبقهی بالا داشت. در کمد را باز کرد و یکی از آن کشوهای برگهدان کتابخانهها آن تو بود. «چه باحال.»
صفحه 195
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید