
همانطور که بقیه خانواده حدس میزدند و هشدار هم داده بودند، ساعت کارم زیاد و خستهکننده بود. شبها وقتی به خانه برمیگشتم، سلام و شب بخیر را همزمان میگفتم. به زور خودم را نگه میداشتم تا دوشی بگیرم و نماز بخوانم. برخلاف خواسته خودم به سرعت خوابم میبرد. با اینکه دلم میخواست روی تراس بنشینم و ساکت و خاموش فقط به او فکر کنم، اما به جایش مجبور بودم مدام با تمرکز حواس وظایف روزانهام را انجام دهم.
صفحه 398
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتابهای پیشنهادی