روبهروی آینه به خود خیره شدم. باید خودم را میشناختم. این آیا من بودم؟ من به آن هیئت درآمده بودم؟ صدا همچنان در گوشم بود. و آن دو نقطهی سیاه در سرم چرخ میزد. از روزی که «او» متولد شده بود ریشم را نزده بودم. نمیتوانستم بتراشم. ابداً تمرکز ذهن نداشتم. صورتم از همیشه تکیدهتر شده بود و نینی چشمها فرورفته و دور. قوت بهزحمت از گلوم پایین میرفت... روبهروی آینه حدقههام را باز کردم: این آیا من بودم؟ باید میپرسیدم. باید میدانستم. اما کسی نبود که به من جواب بدهد. هیچکس. در این راهرو و اتاقهای تنگوتاریک که آپارتمان من بود. حال جز من و «او»، که روی دُشک دمر افتاده بود، کسی نبود.
صفحه 47
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید