کمی آنطرفتر از من آیلا، قاشق چوبی بزرگی را درون یک دیگ فرو برده بود و داشت با زحمت چیزی را که آش یا سوپ بود به هم میزد و چنان غرق در این کار بود که اصلا متوجه حضور من نشد. در این حال روی صورتش دانههای درشت عرق نشسته بود و گونههایش گل انداخته بود. چند قدم دیگر به آیلا نزدیک شدم و با دقت بیشتری نگاهش کردم... آن وقت بود که زیبایی آمیخته به معصومیت دختر، مثل سمی که از راه سرنگ وارد خون کسی میشود و در تمام شریانهای بدنش منتشر میشود، آرامآرام از راه چشمهایم وارد وجودم شد و به کسری از ثانیه در تمام وجودم منتشر شد. آیلا که سرش را بالا کرد و به من نگاه کرد، همه وجودم مالامال از حس غریبی شد که نمیشناختمش! خدای من، چه معصومیت عجیبی در چهره این دختر بود!!!
صفحه 266
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید