با جستجوی عبارت «?Ever dream this man» در گوگل با تصویر چهرهی مردی رو به رو میشویم که سالهاست آدمهای بسیاری در سراسر دنیا مدعی شدهاند که او را در خواب دیده و میشناسند و هیچکس به درستی نمیداند او کیست. ماجرایی که بیشباهت به داستان آخرین اثر ژوئل اگلوف، نویسندۀ معاصر فرانسوی نیست.
عوضی داستان مردی سر به زیر و خجالتی است که درمییابد روز به روز بیشتر و بیشتر با دیگران اشتباه گرفته میشود. مرد قیافهای معمولی دارد، آنقدر معمولی که جلب توجه میکند. آدمهایی که او را در خیابان میبینند مطمئناند که پیش از این او را جایی دیدهاند، چشم در چشم او میدوزند و سعی میکنند او را به یاد بیاورند و در نهایت او را با کسی دیگر اشتباه میگیرند. مرد نیز تلاش میکند به خاطر بیاورد که آیا طرف مقابل را میشناسد و یا باز هم اشتباهی پیش آمده است و در نهایت او که نمیخواهد آدمهایی را که آنقدر محترمانه جلو آمده و با او حرف میزنند ناامید کند، از روی ادب حرفشان را میپذیرد. زندگی روزمره او سخت متأثر از شخصیتهایی است که به آنها شناخته میشود؛ لولهکش، همسلولی سابق یا همسر همسایهی طبقهی پایین. مرد نمیداند کیست، پس به هر نقشی که به او نسبت میدهند تن میدهد و هر روز درگیر ماجرایی تازه میشود و هویت تازهای میگیرد. او همهکس است و هیچکس نیست. در آپارتمانی با کمترین اسباب و اثاثیه روزگار میگذراند، روزها وقتکُشی میکند. از خواب بیدار میشود، در خانه میماند یا از خانه بیرون میرود، در خیابانها پرسه میزند و به آدمهای زیادی برمیخورد. او شبیه «خیلیها» است و برای همین دیگران او را با «خیلیها» اشتباه میگیرند. او به دنبال راهی است که بتواند در برابر این اتفاقات بایستد و درگیر ماجرایی تازه نشود. تنها کسی که واقعاً او را میشناسد و با کسی دیگر اشتباه نمیگیرد و میتواند هویت واقعیاش را به او ببخشد، زنی است که مرد یک هفته در میان یکشنبهها در آسایشگاه به دیدارش میرود. اما حتی نمیداند این زن دقیقاً چه کسی است.
رمان روایت عادت در فضایی کافکایی است. عادت به وضعیتی که راه خروجی از آن نیست. طنزی سیاه با رگههایی از شوخیهای گروتسک از نمایش هویت انسانی که انگار در این جهان وجود ندارد، چون کسی هویت واقعیاش را نمیشناسد و خودش هم خودش را گم کرده است. شخصیت اصلی رمان گاه یادآور شخصیتهای رمانهای سارتر نیز هست.
اگلوف که خودش را بیش از همه وامدار بکت و سلین میداند در نمایش بیهویتی و ازخودبیگانگی انسان معاصر چیرهدست است. او با مهارت تمام درون آشفته و ناآرام شخصیت رمانش را تصویر میکند. در جامعهای که همه به یکدیگر شبیه و بیهویت شدهاند، سردرگمی شخصیت اصلی عوضی همزمان سردرگمی همهکس و هیچکس است. بیجهت نیست که ما نیز با خواندن کتاب همچون راوی داستان احساس گمگشتگی میکنیم و خود را غرق در پرسشهایی مییابیم که هویتمان را نشانه میروند: جای من کجاست؟ آیا واقعاً خودم را میشناسم؟ آیا من وجود دارم؟ چه چیزی ما را ما میکند؟ از دید دیگران چقدر وجود داریم؟ چه کسی واقعاً من را میشناسد؟
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.