جورج لوکاچ، فیلسوف و منتقد ادبی مجار، با ایجاد پیوند میان فلسفهای انسانمحوری (اومانیسم) پرولتری و هنر سترگ، اصالت را برای هنری قائل میشود که به مانند مارکسیسم سعی در به روی صحنه آوردن تمامیت انسان (انسان جامع) در جهان اجتماعی دارد. «برای زیباییشناسی، میراث کلاسیک عبارت از آن هنر سترگ است که تمامیت انسان را به روی صحنه میآورد: انسان را در جامعیتش، در مجموع دنیای اجتماعی»[1] فلسفهی انسانمحوری پرولتری مسائل اصلی را روشن میکند. نظریهی مارکسیستی تاریخی، کلیت انسان، تاریخ تکامل او، تحقق نسبی اهداف، و بههمپیوستگی یا پراکندگی او در جریان دورانهای مختلف را بررسی میکند و میکوشد تا قوانین نهفتهی این مناسبات را روشن سازد.
آنچه را که لوکاچ در مقالات کتاب جامعهشناسی رمان بررسی میکند میتوان به صورت پرسشی مطرح کرد: «نویسندهی برجسته، نویسندهی کلاسیکِ تیپیکِ سدهی نوزدهم، بالزاک است یا فلوبر؟»[2] او چنین گزینشی را تنها مربوط به ذوق و سلیقه نمیداند، بلکه آن را به تمام مسائلِ اساسی زیباییشناسیِ رمان بازمیگرداند. او به پرسش اساسیِ دیگری میپردازد که آیا بنیاد اجتماعیِ عظمت هنری و نیروی جهانگستر رمان، در پیوستگی جهان بیرونی و جهان درونی است یا در گسستگی آنها؟ لوکاچ رمان را نوع غالب و حاکم در هنر مدرن بورژوایی میداند و به همین دلیل تقابل میان این دوبرداشتزیباییشناختی را برآمده از تحول ادبیات به طور کلی -و حتی تمامی فرهنگ- میبیند. او رئالیسم را به عنوان مکتب هنری راستین معرفی میکند و آن را چنان میبیند که انسان و جامعه را از دیدگاهی صرفا انتزاعی و ذهنی به نمایش نمیگذارد، بلکه آنها را در تمامیت پویا و عینیشان به روی صحنه میآورد. رئالیسم یعنی شناسایی این نکته که آفرینش هنری نه برخلاف نظر ناتورالیسم یک میانگین بیرمق است و نه اصلی فردی که خود دچار تجزیه میشود. در رئالیسم «شخصیتِ نوعی (یا تیپ) از نظر خصوصیات و موقعیتی [که در آن به سر میبرد] همنهادی اصیل و حاصل ترکیب انداموار امر عام و خاص است. شخصیتِ نوعی نهفقط از رهگذر منش متوسط خود نوعی نمیشود، بلکه منش فردی او نیز _هر عمقی هم که داشته باشد_ برای این کار کافی نیست. نوعی شدن شخصیت بدان سبب است که وجود او کانون همگرایی و تلاقی تمام عناصر تعیینکنندهای میشود که در یک دورهی تاریخی مشخص، از نظر انسانی و اجتماعی، جنبهی اساسی دارند.»[3] لوکاچ معتقد است که چیزی که به غایت فردی باشد، در نهایت به علت همین فردی بودنش به غایت انتزاعی است. او تنمحوریِ _بهزعم خود_ ناهنجار ناتورالیستها و بازنماییهایی بیظرافت نویسندگان عقیدتی، در مقابل ترسیم حقیقی فردیت انسان جامع را رد میکند و نمایش زندهی انسان جامع را امکانپذیر نمیداند مگر در صورتی که نویسنده آفرینش تیپها را هدف خود قرار دهد که این امر مستلزم پیوند ناگسستنی میان انسان خصوصی و انسان عمومی جامعه است. حساسترین نقطهی ادبیات بورژوایی هم در همینجا نهفته است: در نمای بیرونی زندگی اجتماعی چنان مینماید که این دو جنبه قاطعانه از یکدیگر جدا هستند. لوکاچ این تقسیم انسان جامع را به انسان عمومی و انسان خصوصی را در حکم تباهی و مثله کردن وجود آدمی میداند. همهی اعمال، اندیشهها و احساسات انسان –خواه یا ناخواه- پیوندی ناگسستنی با زندگی جامعه و با پیکارها و سیاست آن دارند و «به طور عینی از همینجا زاده میشوند و به طور عینی به همینجا منتهی میگردند.»[4]
او بیشترین توجهش را جلب نویسندگانی چون گوته و بالزاک و اسکات و تولستوی میکند. همچنان تنها نویسندگان مدرنی که تایید او را به همراه دارند آنهایی هستند که شیوهی نوشتاریشان در تداوم سنت رمان قرن نوزدهم تعریف میشود: توماس مان، ماکسیم گورکی و...
پایبندی لوکاچ به ادبیات و فلسفهی قرن نوزدهم صرفا انتخابی زیباییشناختی نیست؛ «چون مسلما در یک نگرش مارکسیستی –یا مسیحی یا افلاطونی- نسبت به هنر، هیچ انتخاب زیباشناختی محضی صورت نمیگیرد.»[5] لوکاچ با ملاکی اخلاقی به قضاوت دربارهی زمان حال میپردازد و این ملاک را هم از گذشته به همراه خود میآورد. در نتیجه وقتی که از رئالیسم صحبت میکند منظورش کلیت بینشی است که از گذشته دارد. اصل هنر، در نظر لوکاچ، در نابترین حالت خود مجموعهای از جنبههای اجتماعی، اخلاقی و انسانمحورانه را در برمیگیرد. او از رئالیسم انتقادی حرف میزند، یعنی اساسا سنت رمان قرن نوزدهم و آن را در ردّ مدرنیسم و رئالیسم سوسیالیستی پیش میگذارد.
زبانی که لوکاچ برای نوشتههایش در نظر میگیرد نیز شیوهای است برای مهاجرت او از زمان حال؛ تنها دو کتاب اول او به زبان مجاری نوشته شدهاند و بقیه -حدود سی کتاب و پنجاه جستار- به زبان آلمانی هستند. نوشتن به زبان آلمانی در مجارستانِ زمانِ او یک عمل جدلی به شمار میرفت. لوکاچ با تمرکز بر ادبیات قرن نوزده و پافشاری بر استفاده از زبان آلمانی برای نوشتارهایش، به عنوان یک کمونیست همچنان سعی داشته ارزشهای اروپایی و اومانیستی را در تقابل با ارزشهای ناسیونالیستی و عقیدتی عرضه کند.
[1]جامعهشناسی رمان، جورج لوکاچ، ترجمهی محمدجعفر پوینده، نشر ماهی
[2]همان
[3]همان
[4]همان
[5]نقد ادبی گئورک لوکاچ، علیه تفسیر، سوزان سانتاگ، ترجمهی احسان کیانیخواه، نشر حرفه نویسنده
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.