تماشاخانه‌ای در عشق و شرجی و مه

به مناسبت درگذشت اصغر عبداللهی‎ مروری بر کتاب «هاملت در نم‌نم باران»

نعیمه بخشی

سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۹

هاملت در نم‌نم باران

هنر در نقطه‌ی اتصالش به زندگی می‌تواند تسکین‌دهنده باشد و شیوه‌ای برای ابراز آن دست احساسات که در جریان عادی زندگی اغلب پنهان می‌شوند و در پرده می‌مانند. آن لحظه‌هایی که در مقابل صحنه‌ی تئاتر یا پرده‌ی سینما در غم شخصیتی اشک می‌ریزیم، احتمالاً جایی از ذهن‌مان، اجزای خاطره‌ای روشن می‌شود که شباهتی به وضع شخصیت موردنظر دارد. ما خودمان را دوباره در هنر پیدا می‌کنیم و از زبان لطیف و غیرمستقیم‌اش برای گفتن آن‌ چیزهایی استفاده می‌کنیم که محال است رو در رو و مستقیم ازشان حرف بزنیم. اصغر عبداللهی در چهار داستان مجموعه‌ی «هاملت در نم‌نم باران» خواسته با بُردن تئاتر به زندگی شخصی آدم‌ها، روی همین نکته دست بگذارد. تمام داستان‌ها علاوه بر ارتباط‌شان با تئاتر و نمایش، در جنوب می‌گذرند تا مه و باران و شرجی مثل لوازم صحنه، حال‌وهوای مخاطب را هر چه بیش‌تر با جریان داستان‌ها همراه کنند. 

داستان اول «هاملت در نم‌نم باران» در اولین روز مهر ماه سال هزاروسیصد و بیست می‌گذرد. وقتی که آژانِ خسته و خواب‌زده، به جوانی شک می‌برد که پنج صبح با کت‌وشلوار مشکی و پیراهن سفید، فکل‌زده با کلاه فرنگی از درشکه پیاده می‌شود و صندوق چوبی روکش‌دارش را محکم‌تر توی دست فشار می‌دهد و به سمت قهوه‌خانه طغرل سبیل می‌رود. در این لحظه اولین ذره‌های داستان در حال شکل گرفتن است. وقتی آژان تصمیم می‌گیرد به‌جای راپورت معمول هر روزه، به جوان شیک‌پوشی که پیداست از پایتخت آمده، مشکوک شود و با مجوزی که لباسش به او داده، داستان آن جعبه‌ی چوبی خوش‌تراش با روکش چرم قهوه‌ای را کشف کند. خواننده هم پا‌به‌پای آژان به تماشای دلهره‌ی جوان فکل‌زده می‌نشیند تا در شرجی‌ترین نقطه‌ی جنوب، به شیوه‌ی هاملت فریاد بزند: «بودن یا نبودن؟ مسئله این است!» حتی خود شکسپیر هم نمی‌توانست شدت تأثیر نمایشنامه‌ی درام‌اش را بر صحنه‌ی کوچک قهوه‌خانه‌ی طغرل سبیل حدس بزند.

«در سر جوان متشخص گذشت: درام آینه‌ی جوامع بشری است. برملاکننده‌ی نیات درونی انسان‌ها. درام از طریق طرح حقایق قصد دارد موجب پالایش روح و روان بشر گشته و او را در این دنیای پرخوف و هول، هم‌دم و مونس گردد.» (عبداللهی 1399: 39)

اصغر عبداللهی‎

داستان دوم «آبی‌های غمناک بارن» در شهریور هزاروسیصد و بیست اتفاق می‌افتد. هر چند راوی در حال مرور گذشته است؛ اما به‌نظر می‌‌رسد گذشته برای او، زمانی فراموش‌شده نیست. شاید به این دلیل که عشق می‌تواند قدیمی‌ترین خاطره‌ها را تازه نگه دارد. این خاطره شبیه تئاتری عاشقانه هر روز در ذهن راوی اجرا می‌شود. بارُن با آبی‌های غمناکش متن را می‌نویسد و قنبرپور باغ کوچک متروک‌مانده‌ای را برای اجرا جور می‌کند و معشوق، زیباترین بازیگر شهر، نرم و سبک و باوقار روی صحنه می‌آید:

«ماه جهان خانم فقط هفده سالش بود. قد متوسطش با کفش پاشنه‌بلند درست می‌شد. موهای مشکیش رو مدل داده بود، کوتاه و فر و چشماش عسلی بود که برای صورت کشیده و بیضی با پوست بانمک جور بود. مدرن بود. مث یه آرتیست راه می‌رفت، نرم و سبک و باوقار. درست بود. خیلی درست بود. تو لاله‌زار سال‌های بیست که هیچی درست نبود، اون درست بود.» (عبداللهی 1399: 54)

داستان سوم «پیراهن گمشده‌ی هِدا گابلر» اما عاشقانه‌تر از داستان قبلی است. شاید به خاطر بارانی که بی‌وقفه می‌بارد و عشقی که نادانسته و تصادفی شکل می‌گیرد. آن هم به خاطر یک پیراهن. پیراهن هدا گابلر. هدا گابلر را خیلی‌ها در آن جزیره‌ی دورافتاده‌ای می‌شناسند. حالا بازیگر که نقش‌اش را بر روی صحنه‌ی تئاتر بازی کرده، از جزیره رفته؛ اما فریفتگی شخصیت‌ هدا گابلر انگار بر تار و پود پیراهن جا مانده و وقتی ریحان، دختر خمسه‌ی تهرانی پیراهن را به تن می‌کند، به سادگی دل جوانی را می‌برد که وظیفه‌شناسی‌اش برای انجام مأموریت، او را زیر باران نگه داشته. انگار کافی نیست که هِدا گابلر فقط روی صحنه‌ی تئاتر بماند. او می‌تواند باز داستان دیگری بسازد و نمایش دیگری برپا کند، شاید عاشقانه‌تر از سرنوشت خودش.

«باور می‌کنید این‌جا، در این شبه‌جزیره، مه حتی اتاق مرا هم پر کرده است و اگر همین‌طور غلیظ بشود، من دیگر تو را در قاب‌عکس کوچک روی میزم نخواهم دید؟ شاید در مه گم بشوم. پس اگر کلمه‌های سبز خودنویسم خیس به دستت می‌رسد، ببخش.» (عبداللهی 1399: 110)

داستان آخر «این‌جاست آن که اتللو بود» بازگشتی به شکسپیر است با ترکیبی از عشق و خیانت. این‌بار اتللو چند مرد میانسال را دور هم جمع می‌کند. یکی‌شان میسو ماروتیان است که بعد از سال‌ها به ایران برگشته، یکی‌شان پدر راوی است که اتللو را با لهجه‌ی جنوبی از حفظ می‌خواند، یکی‌شان هم بوکسوری به اسم واقناک است که از شکستن هر باره‌ی بینی‌اش در مسابقه‌ی بوکس خسته شده. همه‌شان جوانی را پشت سر گذاشته‌اند. همه‌شان روایت شخصی‌شان از عشق را به اتمام رسانده‌اند و حالا موقع مرور اتللو، از خودشان می‌پرسند که نکند زندگی به همه‌شان خیانت کرده؟

«آن شب به چشم‌ها، به دست‌ها نگاه می‌کردم. اما حالاست که کلمه‌ی سرگشتگی را می‌نویسم. سه سرگشته، آدم‌های بدون جغرافیا و گم‌شده در تاریخی که جز تلخ‌کامی برای آن‌ها هیچ نداشت.»(عبداللهی 1399: 156)

آدم‌های این چهار داستان‌، هر کدام‌شان تماشاخانه‌ای هستند که خواننده را وادار می‌کنند به نشستن و تماشا کردن جزئیات روح‌ و ذهن‌شان. انگار روایت‌شان صحنه‌های مجزایی از یک تئاتر است به درازای زندگی و عمرشان؛ چه وقتی که پای هاملت و دیگران در میان باشد، چه وقتی خودشان یکّه و تنها در حال ایفای نقش یگانه‌شان در هستی‌اند.


*ارجاعات مربوط به نسخه کتابخوان فیدیبو است.

دیدگاه ها

در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.

پرسش های متداول

نشر چشمه .

سال 1399.

مطالب پیشنهادی

شغال بیشه‌ی مازندران را نگیرد جز سگ مازندرانی

شغال بیشه‌ی مازندران را نگیرد جز سگ مازندرانی

مرور کتاب چاه به چاه اثر رضا براهنی

نخل‌های سوخته، کودکان مرده، جای دستان خونی با پنج انگشت باز و …

نخل‌های سوخته، کودکان مرده، جای دستان خونی با پنج انگشت باز و …

مروری بر کتاب هرس نوشته‌ی نسیم مرعشی

گم شده میان زمان و مکان

گم شده میان زمان و مکان

مروری بر کتاب ویران نوشته‌ی ابوتراب خسروی

کتاب های پیشنهادی