کتاب فراق بهشت اثر لوسی جونز، از مجموعهی «دانش زندگی» نشر بیدگل، در پاییز ۱۴۰۴ با ترجمهی مریم خدادادی منتشر شد. این کتاب، همانند دیگر آثار این مجموعه، به مسئلهای بنیادین و جهانشمول میپردازد؛ اما این بار موضوع، نهتنها جهانی بلکه حیاتی است: انسان، طبیعت و روایت جدایی ریشهی آدم از خاک.
نویسنده در این اثر رویکردی علمیـتجربی در پیش گرفته است و طی شش فصل، خواننده را با خود در مسیر بهبود از اعتیاد همراه میکند؛ سفری که او با جسارتی کمنظیر و بدون تعارفات معمول روایتش میکند.
هدف جونز، ارائهی نوعی از نوشتار است که از بنیانهای علمی تغذیه میکند اما در نوعی نسخهی درمانی خلاصه نمیشود. آنچه او به تصویر میکشد، میانبری سبز بهسوی سلامت جسم و روان است؛ روایتی که علم، تجربه و احساس را در هم میتند تا از دل رنج، راهی به سوی سلامتی بیابد.
جونز در این کتاب، تا حد امکان از دید متخصصان حوزههای زیستشناسی، فلسفه، زیباییشناسی و روانشناسی به جهان مینگرد و با صراحت از یافتههای خود دفاع میکند. همچنین وی در پایان کتاب، فهرستی جامع از منابع و یادداشتهای پژوهشی ارائه میدهد؛ شاید به این امید که راهی که گشوده، ادامه یابد و انسان راه بازگشت به خانه را پیدا کند، پیش از آنکه دیگر خانهای برای بازگشت باقی نمانده باشد.
نوشتار توجیهی، قالبی برای هشدار
نوشتن از آنچه اکنون و در درون انسان میگذرد، «نویسندگی خلاقه» است؛ نوشتاری که میتواند جامههای گوناگونی بپوشد و به کتابخانههایمان رنگ و حرکت ببخشد. اما نوشتن از آنچه همیشه بوده و هست ــ چیزی که فراتر از ما، ریشهدارتر از ما باشدــ چه نام دارد؟ شاید بتوان آن را «نوشتار توجیهی» نامید؛ متنی برای هشدار، برای یادآوری جمعی و بازخواست.
فراق بهشت از همین جنس است. لوسی جونز در این اثر با خواننده همسفر میشود و ما را به روزهایی میبرد که بوی الکل میدهند و ترانههای «رِیدیوهد» در گوش میپیچند. او کمکم ما را از اتاق کوچک و تاریک ذهن رنجورش بیرون میبرد و در دل سبزی طبیعت مینشاند. اما این بیرون رفتن صرفاً یک حرکت فیزیکی نیست؛ حرکتی درونی است از انزوا به آغوش زمین، از انفعال به تجربهی حضور فعال.
جونز در روایتش نشان میدهد که چگونه لمس دوبارهی خاک، نگاه به درخت، یا صدای باد در شاخوبرگها میتواند جای خالی الکل را پر کند؛ نه بهعنوان جایگزینی سطحی، بلکه بهمثابهی راهی برای بازیابی حس بودن. در واقع، او از طبیعت نه بهعنوان موضوعی برای ستایش، بلکه بهعنوان لازمهای برای درک مفهوم زیستن در تمامیت آن یاد میکند. سفرنامۀ سلامت جونز ما را به متنی فراتر از دغدغههای زیستمحیطی مهمان میکند؛ تجربهای شخصی از زنیست که میتواند در همسایگی ما زندگی کند، حتی شاید در خانهی خود ما. او نجاتدهندهاش را پشت پنجرهای مییابد که به سوی سبزی و زندگی گشوده میشود؛ البته اگر هنوز پنجرهای باقی مانده باشد.
از طبیعت تا انسان؛ بازخوانی یک پیوند فراموششده
از نیمهی دوم قرن بیستم، دغدغههای زیستمحیطی بهتدریج به مسئلهای جهانی بدل شد. اما امروز، در قرنی که آگاهی و تکنولوژی به اوج خود رسیده است و رسانه در اختیار اکثریت جامعهی جهانی قرار دارد، بر خلاف انتظار معنای این دغدغهها رو به افول گذاشته است. گرمایش زمین، ذوب یخهای قطبی، نابودی گونههای جانوری، کمبود آب و تخریب جنگلها در حد تیترهایی تکراری باقی ماندهاند. هشدارها فراواناند، اما گوشها کر شدهاند.
ما انسانها، آرام و بیصدا، از فضای سبز به خانههایی محصور پناه بردهایم. شیشه و بتن جای چمن و خاک را گرفتهاند. با اینحال، این جدایی، تنها جغرافیایی نیست؛ بلکه بُعد روانی قویتری دارد. انسانِ مدرن، هرچه بیشتر در دل شهر فرو میرود، از خویشتنِ طبیعی خویش دورتر می شود. شاید به همین دلیل است که اضطراب، افسردگی و احساس تهیبودن در قرن بیستویکم به بیماریهای شایعی بدل شدهاند.
جونز با نگاهی فلسفی این بحران را ریشهیابی میکند. او باور دارد که قطع ارتباط با طبیعت، در واقع بریدن از بخشی از خودِ انسان است. طبیعت نه صرفاً محیطی بیرونی، بلکه گسترهای درونی است که از نخستین لحظههای حیات در ما تنیده شده. هر درخت، هر باد، هر خاکِ نمخورده یادآور نسبیّت و وابستگی انسان به جهانی بزرگتر از خویش است.
در این میان، فراق بهشت به ما یادآوری میکند که بازگشت به طبیعت صرفاً یک انتخاب اخلاقی یا زیستمحیطی نیست، بلکه ضرورتی وجودی است. بازگشت به طبیعت یعنی بازگشت به عریانترین حالت خود. لوسی جونز با نگاهی بیپرده به گذشتهی خود، نشان میدهد چگونه لمس دوبارهی زمین میتواند فرایند درمان را آغاز کند، چگونه طبیعت میتواند سکوتِ روانِ خسته را بشکند.
در جهان امروز، جایی که تماس انسان با خاک اغلب به گلدانی کوچک در بالکن محدود میشود، یادآوری چنین پیوندی کاری حیاتیست. جونز، با نوشتن از دشواریهای زیست تماماً صنعتی خود و روند رهاییاش، به شکلی ضمنی از همهی ما میپرسد:
آیا هنوز میتوانیم صدای زمین را بشنویم؟
بازگشت به خانه
در سفری که جونز در فراق بهشت روایت میکند، از روزهای تاریک اعتیاد تا بازگشت به آغوش زمین، ما شاهد نوعی دگردیسی هستیم؛ نه فقط در او، بلکه در خودِ مفهوم انسان. او نشان میدهد که چگونه نزدیکی به طبیعت برایش بدل به مأمنی شد که پیشتر تنها در الکل میجست. تجربهی او تداعیگر حقیقتی ساده اما فراموششده است: طبیعت، نخستین پناهگاه انسان است و هیچ درمانی تا زمانی که او از این سرچشمه جدا مانده، کامل نخواهد بود.
با گذر زمان، مطالعات جونز از تجربههای حسی به پژوهشهای علمی بدل میشوند. او از دل بحران شخصیاش، نظریهای میسازد؛ از رنج، دانشی بیرون میکشد. در سال ۲۰۲۰، پژوهش خود را بهگونهای سامان میدهد که از یک اعتراف شخصی به مانیفستی فکری تبدیل شود. در این مسیر، او از جایگاه تماشاگر خارج شده و به کنشگری فعال بدل میگردد.
جونز از خود میپرسد:
«چه چیزی ما را تا این اندازه از خانه دور کرده است؟»
شالودهی اندیشهی او در این کتاب، واکاوی همین پرسش است؛ داستانی از انتقال انسان از چمن به سیمان، از لمس خاک به لمس شیشه، از ارتباط به انقطاع. نگاه نخست او به خود و همدردانش است، اما بهتدریج گسترش مییابد و شامل همهی انسانها و سپس سراسر زمین میشود.
او درمییابد که ریشهی بحران محیطزیست نه در بیرون، بلکه در درون انسان است. طبیعت را نمیتوان نجات داد مگر آنکه ابتدا انسان خود را نجات دهد؛ از فراموشی، از بیتفاوتی، از گسست. لوسی جونز این گسست را نه حادثهای تاریخی، بلکه زخمی فلسفی میداند: بریدگی میان آگاهی و زیست، میان دانستن و بودن.
در میانهی مسیر، او به شناختی تازه میرسد: بازگشت به طبیعت بازگشت به نوعی همزیستی است، نه سلطه. او در نوشتههایش تأکید میکند که انسان تا زمانی که خود را «مالک» زمین بداند، از «خانه» دور خواهد بود. خانهی واقعی، جایی است که انسان در آن همزیست طبیعت است، نه حاکم آن.
جونز در ادامهی سفر خود به فعال محیطزیست بدل میشود؛ در برنامهها و نشستها شرکت میکند، سخن میگوید، مقاله مینویسد، و تلاش میکند علم و احساس را در یک مسیر قرار دهد. او از پشت میز پژوهش بیرون میآید و به خاک، به درخت، به زمین بازمیگردد.
در پایان، تصویرسازیهای او از رابطهی مادربزرگ و نوه در آغاز و پایان کتاب، نقطهی اوج احساسی اثر است؛ نمادی از تداوم نسلها و پیوند میان گذشته و آینده. این تصویر در واقع هشداری است دربارهی جهانی که شاید نوههایمان دیگر نتوانند در آن بوی خاک بارانخورده را تجربه کنند.
فراق بهشت کتابیست دربارهی انسانِ امروز که در میان پیشرفت و مصرف، خانهی نخستین خود را گم کرده است. کتاب بیمهابا و با صراحت تمام به مخاطبینش یادآوری میکند که زمین، صرفاً محل زیست نیست؛ حافظهی مشترک ماست. و شاید هنوز بتوان از خلال نوشتار، لمس برگ، یا صدای نسیم، راهی برای بازگشت یافت.
در نهایت، لوسی جونز ما را به پرسشی ساده اما بنیادین میرساند:
اگر طبیعت خانهی ماست، تا کی میتوانیم در تبعید دوام بیاوریم؟

در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.