
کتاب لتی پارک
1 عدد
صبح ذغال سنگها را آوردند. زود بیدار شده بودیم و آخرین تکهی هیزم را گذاشته بودیم توی بخاری. دستها در جیب ایستاده بودیم در مه صبحگاهی جلوی خانه و میلرزیدیم و نگاه میکردیم به بخار سفید نفسهایمان. ذغال سنگها را سر ساعت آوردند، به کامیون اشاره کرده بودیم که برود بین انباری و محل نگهداری تراکتور، تا حد امکان نزدیک اصطبل که سالها میشد دیگر حیوانی در آن نبود. بریکتها با سروصدا ریخته شدند روی چمن یخ زده، تلی بزرگ، ذغالهای خوب، تقریباً همه سالم، غبار نقرهای ذغال سنگ هم در هوا پخش شده بود.



عشق میتواند انسان را به دروغهای بزرگی وادار کند
مروری بر نمایشنامهی نوای اسرارآمیز نوشتهی اریک امانوئل اشمیت

بعد از مهمانی
معرفی کتاب زن همسایه نوشتهی شاری لاپنا با نگاهی به سریال بازنده

پوملو، فیلی که فرق اینجا و آنجا را نمیداند!
معرفی کتاب کودک آموزش مفاهیم با پوملو ، فیل فیلسوف 1 / تفاوتها نوشتهی رامونا بدسکو