کتاب کارت پستال
نمای خانه آجری بود و از بیرون کوچکتر از اندازهی واقعی بهنظر میآمد. ورودی آن باغچهی کوچکی بود پر از بوتههای گل سرخ. درست فصلی رفته بودند که باغچهها غرق گل بود. حتا هوس کرد یکی دوتایشان را بو کند. صورتش را به یکی از گلها نزدیک کرد. ارسلان گفت: اینها اصلاً بو ندارند. دارند؟
دستش را آهسته روی گل کشید: نه، بویی ندارند.
جلوی خانه فضای نسبتاً بزرگی بود برای پارک کردن دو تا سه اتومبیل. ارسلان هم نگاهی به آنجا انداخت. انگار مجسم میکرد که چه راحت میتواند اتومبیلش را آن وسط پارک کند.
صفحه ۹
معمایی تصویری درباره آنچه ما را انسان میکند
معرفی کتاب کودک آنچه ما را انسان میکند نوشته ویکتور دی ا سانتوس
چگونه یک داستان کودکانه میتواند شکارچیان را به فکر فرو ببرد؟
معرفی کتاب کودک من یک گوزن بودم نوشتهی احمد اکبرپور
دردی که مرا نکشد قویترم میسازد؟
مروری بر کتاب بدن فراموش نمیکند نوشتهی بسل ون در کولک