کتاب برف و نرگس
زن پشت میز کارش نشسته بود و از پنجره بیرون را نگاه میکرد. روبه روی پنجره، آسفالت پشت بام خانهی متروک زیر باران برق میزد و سوزنیهای کاج که اینجا و آنجا بر آن ریخته بود ته رنگی کدر و خفه بر آن میافزود. پشت خانهی متروک یک خیابان بود که زنی با زنبیلی از آن میگذشت و بعد آپارتمان چهارطبقهای با آجر قرمز که زندگی از بالکنهای آن در هیئت شیشههای ترشی، کهنههای شسته و گلدانهای خشکیده خود را به رخ میکشید. زن احساس کرد کسی به او نگاه میکند، عینکش را زد و پنجرهی روبه رو را که پردهای نارنجی داشت زیر نظر گرفت. پرده تکانی خورد و دیگر هیچکس او را نگاه نکرد. زن به این طرف پنجره، به اتاق نگریست. به برگهای سبز گلدانهایی که خودش کاشته بود و یک طرف اتاقش را سبز کرده بود. او گلدانهایش را دوست داشت، گلدانهایی را که بیدریغ جوانه میزدند، برگهای سبز و باطراوتشان را به بالا میافراشتند و ساقههایشان را به طرف نور میچرخاندند.
صفحه ۳۹
بچه ها چگونه زمان را درک میکنند؟
معرفی کتاب سفر در زمان با یک همستر نوشتهی راس ولفورد
انفعال شکلی از همدستی است
معرفی نمایشنامه بقچه نوشته ادوارد باند
کتابهایی با حالوهوای سریال «جداسازی»
سریال «جداسازی» را نمیتوانید از ذهنتان خارج کنید؟ این کتابها حالوهوای پیچیده و تاریک آن را بازآفرینی میکنند